part 9

224 43 1
                                    

Part 9
صدای جیک جیک گنجشکا همه جا رو گرفته بود،دیگه از سروصدا‌های دیشب اثری نبود،باکی تو جاش غلتی زد و همونطور که رو شکمش خوابیده بود پاهاشو از هم باز کرد...
با خوردن پاش به پوست یکی سریع چشم‌هاشو باز کرد،با دیدن پسری که کنارش خوابیده بود اتفاقات دیشب به ذهنش رسیدن.
*
-میگم بیشتر ناله کن...
-فاک...مرد چته میخوایی پاره‌ام کنی؟
هر چه صدای آهنگ بیشتر میشد باکی هم بیشتر پایین‌تنه‌شو به پشت پسره فشار میداد.
وضعیت عجیبی بود...
*
چشم‌هاشو روی هم گذاشت و کلافه ملحفه‌ رو از روی پسره ورداشت و همه‌شو دور خودش پیچید،حوصله نداشت وقتشو برای بیرون کردن پسره تلف کنه پس امیدوار بود قبل بیدار شدن از چرتش رفته باشه،که همونطور هم میشد.
_________
هر دو سر میز، روبه‌روی هم نشسته بودن و به آرومی صبحونه میخوردن،خستگی از صورت هر دو مشخص بود...
وقتی تموم شب رو در حال مسابقه‌ی صدا باشن باید همین انتظار رو هم داشته باشن!
باکی نگاهی به میز انداخت و دنبال بیکن گشت با دیدنشون جلوی استیو دستشو دراز کرد تا ورداره ولی استیو قبل اینکه باکی بهشون برسه ظرف رو ورداشت و همشو داخل ظرفش قرار داد و با لبخند پیروزمندانه‌ای ظرف خالی بیکن رو سر جاش گذاشت.
باکی لبشو با حرص گاز گرفت و دست دراز شده‌شو که تو هوا خشک شده بود رو عقب کشید.
اگه واقعا قرار نبود بره برای قسمت‌های آسیب دیده‌ی خونه‌اش وسایل انتخاب کنه قطعا استیو رو روی میز صبحونه میخوابوند و درست حسابی کتکش میزد ولی واقعا وقت نداشت...
پس بیخیال بیکن شد.
سرشون با ظرف جلوشون گرم بود که صدای زنگ خونه باعث شد به در نگاه کنن.
جنت با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و در رو باز کرد و هر سه با دیدن سوزان و جوزف و البته ناتاشا تعجب کردن.
باکی-مامان؟بابا؟
از جاش بلند شد و خواست به سمتشون بره که با داد و هوار‌های سوزان سرجاش میخکوب شد.
سوزان-نمیفهمن...این ایتالیایی‌های احمق هیچی از کیفیت و برند نمیفهمن...بازیچه‌شون قرار دادن مارو...
کلاه بزرگی که به سر داشت رو روی مبل انداخت و به سمت طبقه‌ی بالا رفت-همیشه ازشون متنفر بودم...
جوزف آهی کشید و نگاهی به پسراش انداخت-سلام پسرا...
و به دنبال سوزان راه افتاد،به نظر میرسید قراره حسابی باهاش حرف بزنه تا آرومش کنه.
با رفتن اونا و کم شدن سروصدا ناتاشا کلافه به داخل پذیرایی قدم ورداشت و سر میز نشست-باورم نمیشه سفرم بهم خورد.
باکی که وسط پذیرایی خشکش زده بود سریع چرخید و سرجاش نشست-چی شد؟
استیو به هیچ وجه خودش رو درگیر موضوع نمیکرد و اصلا واکنشی نشون نمیداد،فقط مشغول خوردن بود.
ناتاشا دستش رو زیر چونه‌اش قرار داد و ظرف پنکیک‌ها رو جلوی خودش قرار داد و با چنگال باکی شروع به خوردنشون کرد.
جنت هم با کنجکاوی کنار استیو نشست-خب بگو...
ناتاشا یه تیکه از پنکیک رو داخل دهنش گذاشت-ایتالیایی‌ها مزخرفن...الکی بهمون وعده همکاری دادن، رفتیم ولی فهمیدیم با برند رقیبمون قرارداد بستن.
باکی-چی؟!
ناتاشا بشکنی زد و یکم دیگه از پنکیک رو با چنگالش کند-ما هم همینو گفتیم....آه خدا اینا چقدر خوشمزه‌ان...
چشم‌هاشو بست و از لذت "هومی" کشید.
باکی-محض رضای خدا اول از بعدش بگو بعد کوفت میکنی.
ناتاشا چشم‌هاشو باز کرد و چنگال رو تو هوا تکون داد-خب بعدش هم تصمیم این شد که به پیشنهاد‌های فرانسوی‌ها یه نگاهی بندازیم...خب همه دلشون میخواد با برند ما کار کنن...فقط این ایتالیا‌یی‌ها قدر نمیدونن.
جنت-پس یعنی حل میشه؟
ناتاشا-اوهوم...بگذریم...جنت میشه بریم آشپزخونه برام یه ظرف دیگه پنکیک درست کنی؟
جنت لبخندی زد و از جاش بلند شد-البته!
ناتاشا هم با خوشحالی دست‌هاشو بهم کوبید و به آشپزخونه رفت.
باکی شدیدا نگران پدرومادرش شده بود ولی چون ناتاشا بهشون گفت که مشکل حل شدنیه یکم هم شده راحت شده بود...خوشحالی جوزف و سوزان تنها چیزی بود که باکی از ته دل میخواست.
استیو تموم مدت حتی سرش رو هم بلند نکرده بود،اون روحشم خبر نداشت که کِی شرکت کوچیک جوزف این همه مشهور و مهم شده که برند رقیب هم پیدا کرده باشه...
با همین فکرا تو سرش لیوانش رو سر کشید و با دیدن تموم شدن آب پرتقالش خواست خم بشه و از وسط میز پارچ بزرگ رو ورداره ولی باکی سریع به خودش اومد و پارچ رو ورداشت و یکم ازش رو نوشید و بدون اینکه قورت بده دوباره به داخل پارچ برگردوندش و با قیافه‌ی شیطونی‌ای پارچ رو سر جاش قرار داد و از سر میز بلند شد.
استیو با اخم به پارچ نگاهی انداخت-چندشه عوضی!
و لیوانش رو ورداشت و به طرف آشپزخونه رفت.
___________
تو رستوران هاوارد منتظر اومدن سم بود،و در این بین سربه‌سر تونی‌ای که گارسونی میکرد میذاشت.
ولی وقتی تونی اونو تهدید به ریختن نوشیدنی‌های باقی‌مونده از مشتری‌ها رو صورتش کرد استیو دست از شوخی کردن باهاش ورداشت.
با به یاداوردن حرف‌های ناتاشا حالت شادابش رو از دست داد و به فکر کردن در مورد خونواده‌ی راجرز پرداخت،استیو یجور بعد اون غم‌های گذشته‌اش جوزف رو از زندگیش حذف کرده بود که حتی کوچیک‌ترین خبری هم ازش نمیگرفت...
موبایلش دستش بود و بی‌هوا میچرخوند،از کاری که ذهنش میگفت انجام بده متنفر بود...
ولی در آخر نتونست جلوی خودش رو بگیره و قفل گوشیش رو باز کرد.
یعنی اگه اسم و فعالیت جوزف رو سرچ کنه کار بدی کرده؟
بیخیال افکار آزاردهنده‌اش شد و علامت ذره‌بین رو زد...
همونطور که سم گفته بود؛اونا واقعا سلبریتی محسوب میشدن...
تمام عکس‌ها و اخبارشون رو بالا پایین میکرد،بیشتر اخبار درمورد پیشرفت‌های شرکت و برندشون بود،به این فکر میکرد که آیا بین این اخبار خوب خبری هم از اون و مادرش و خیانتی که جوزف کرده، بود؟
بین اخبار پیشرفت،یه سری عکس و اخبار از پسره لوس جوزف هم دیده میشد...
نه!! اینکه درموردشون کنجکاو شده به اندازه‌ی کافی رقت انگیز بود...پس نباید وسوسه میشد و اسم پسره رو هم سرچ میکرد ولی باید درمورد اون شیطونی که از بچگی تا الان دشمن سرسختی براش بوده یکم اطلاعات جمع میکرد درسته؟
لعنتی به خودش فرستاد و شروع به تایپ اسمش کرد...
*
"فلش بک"
-درد نخوری...
لگدی به پسربچه‌ای که محکم مامانش رو بغل کرده بود زد-این توله‌تم دردنخوره...
سوزان موهاش رو از جلوی صورت خونیش ورداشت و بلند شد و با تموم قدرتش شوهرش رو به دیوار هل داد،انگار اون زن بیچاره‌ای که چند دقیقه پیش از شوهرش کتک میخورد رفته و بجاش زن قوی و انتقام‌جویی اومده بود...
برای سوزان کتک خوردن از حروم‌زاده‌ای مثل جورج عادت شده بود ولی عمرا اگه بذاره اون مردتیکه به پسر عزیزش دست بزنه...
سوزان-به اون کاری نداشته باش مادرجنده!
جورج با بهتی که رو صورتش داشت از دیوار فاصله گرفت و مشتش رو بلند که دوباره به صورت زنش بکوبه...
-بسهه!!!
با صدای گریه و التماس پسر بچه‌‌ی شیش سالشون هر دو از حرکت ایستادن.
جیمزه کوچولو با تموم قدرتش فریاد میزد-ازت متنفرم...ازت متنفرم...
سوزان با دیدن این حال پسرش که با زجه حرف میزد با گریه خم شد و محکم بغلش کرد.
جورج با غرولند و قیافه‌ی حال بهم زنش از کنارشون رد شد و از خونه بیرون زد...همیشه اینطور بود،میزد و کبود میکرد بعد با خونسردی بیرون میرفت،انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده،اون مرد دائم‌الخمرِ بی منطق پستی بود...
باکی با گریه سرش رو از شونه‌ی مادرش ورداشت و با اون صورت اشک آلودش به مامانش لبخندی زد-من نجاتت میدم...یه روز نجاتت میدم و با خوشحالی زندگی میکنیم.
تنها چیزی که جیمز میخواست یه خونواده بود،یه خونواده‌ای که توش عشق موج بزنه...جیمز هیچ وقت فکر نمیکرد این خواسته‌اش یه روز تحقق پیدا میکنه...
*
با دستپاچگی به استیو نگاه میکرد،میترسید...خیلی میترسید.
یعنی اون برگشته تا جوزف رو ازش بگیره؟
وقتی دید استیو بهش نگاه میکنه سریع نگاهشو به اسباب‌بازی‌هاش داد و خودش رو مشغول بازی کردن نشون داد.
خب اون همه چیز داشت پس چرا برگشته بود؟چرا میخواست زندگی باکی رو نابود کنه زندگی‌ای که باکی به هیچ وجه نمیخواست از دستش بده...
استیو با یکی از ماشینای خود باکی نزدیکش میشد،این وحشتناکه...با‌کی نمیخواست باهاش دوست بشه...نمیخواست اسباب‌بازی‌هاشو شریک بشه،نمیخواست پدرش رو شریک بشه...
تنها کاری که به ذهنش رسید نشون دادن اعتراضش با خرد کردن اون اسباب‌بازی بود،وقتی ترسش رو خالی کرد سریع به طرف اتاق کار پدرش رفت،میخواست بغلش کنه...میخواست با این کار آروم بشه...
وقتی به اتاق جوزف رسید اون مشغول حرف زدن بود پس با شنیدن صداش لبخندی زد،حتی صدای جوزف هم بهش آرامش میداد...
پاهاش رو بغل کرد ولی جوزف با مهربونی خم شد و اجازه داد باکی دست‌هاشو دور گردنش بپیچه و خودشو تو بغلش جا کنه...
با بلند شدن جوزف استیو رو جلوی در دید،باکی بیشتر به پدرش چسبید و با نگاه درخشانش التماس میکرد،التماس میکرد که این خونواده رو ازش نگیره...
__________
چیز خاصی درمورد پسره نبود،همش شلوغ‌بازی‌ها و خوشگذرونی‌هاش بود...
از اینکه داره درمورد اون تحقیق میکنه از خودش شرمنده بود،سریع موبایلش رو قفل کرد و روی میز گذاشت،هر چه کمتر درمودش فکر کنه کمتر هم حرص میخوره...
با صدای در رستوران و اومدن سم دستی براش تکون داد و اونو به میز همیشگیشون دعوت کرد،اگه هاوارد نمیذاشت تونی کار نکنه پس اونا با هم تو رستوران وقت میگذروندند...

STUCK WITH YOUDonde viven las historias. Descúbrelo ahora