Part 23
استیو-کم بریز،توت فرنگی ترشش میکنه...
باکی توت فرنگیهای بیشتری خرد کرد و به داخل سالاد میوه اضافه کرد-توت فرنگیهایی که خریدم خیلی هم شیرینن،تو به اون سیبهایی که انتخاب کردی نگاه کن...وحشتناک بی مزهان.
استیو یه تیکه از سیبی که میخورد رو پرت کرد سمت باکی،که باعث شد به پیشونیش بخوره-توی سیبها زندگی نمیکنم که بفهمم طعمشون چجوریه...
باکی ادای استیو رو دراورد و پیشونیش رو با آستینش تمیز کرد و سعی کرد با تمرکز قبلیش به درست کردن سالادش ادامه بده.
بعد اینکه با هم سفارشات استیو رو به مشتریهاشون رسونده بودن باکی استیو رو محبور به رفتن باهاش به خرید کرده بود...
برای چند لحظه آشپزخونه رو سوکت فرا گرفت،دیگه به آسونی میتونستن همدیگه رو تحمل کنن...
هیچ کدوم از اینکه اون یکی چقدر زخم و سختی دیده خبری نداشت...
به نظر استیو کسی که پدرش رو ازش گرفته باکی بود و بنظر باکی کسی که پدرش رو با رفتنش ناراحت کرده بود استیو بود...
شاید طرز فکر هر دو در مورد هم به طور کامل تغییر نکرده بود ولی دیگه مثل قبل همدیگه رو مقصر نمیدونستن...
باکی یه قاشق به سالادش زد و وارد دهنش کرد-آه خدای من...
استیو سیب به دست پکر بهش زل زد...
باکی-مطمئنم تو دنیای موازی یه سرآشپز عالیای ام...
استیو-محض رضای خدا تو فقط چندتا میوه رو قاطی کردی تو هم سرآشپزی از کجا اومد؟
باکی چشمهاشو ریز کرد و با قاشقش از میوهها ورداشت و به سمت دهن استیو برد...
بخاطر باز بودن دهن استیو بعد حرف زدنش،به آسونی وارد دهنش کرد...
قاشق رو از دهنش بیرون کشید و با صورت ذوق زده منتظر واکنش استیو موند...
استیو بی حرکت وایستاده بود،بخاطر سرعت و کار باکی نتونسته بود تکونی هم بخوره...
پشت دستش رو جلوی دهنش گذاشت و شروع به جویدن کرد...
با قورت دادنش باکی ابروهاشو بالا داد و با اعتماد بنفس ظرفش رو ورداشت-چه طعمی میده؟
استیو حالت متفکرانهای به خودش گرفت،انگار میخواست رو طعمها تمرکز کنه...
سریع جدی شد و به باکیای که منتظر نگاهش میکرد زل زد-طعم میوهها...
باکی چشم غرهای رفت و ظرف به دست چرخید...
جنت هم همزمان با چرخشش سطل به دست وارد آشپزخونه شد..
باکی-تو یه عوضیه حسودی...
استیو با اینکه میدونست باکی نمیبینتش ولی انگشت وسطش رو بالا اورد...
جنت تو دلش آهی کشید و با کلافگی بهشون نگاه کرد...برای بار هزارم از خدا بابت اینکه هیچ وقت بچهدار نشده تشکر کرد و برای انجام کارهای خونه به داخل آشپزخونه رفت...
____________
-پسرم...
باکی با شنیدن صدای جوزف لبخندی که بر لب داشت رو از بین برد و با حالت سردی به پشت برگشت،یعنی تازه میخواست بره سرکار؟
جوزف کیف به دست جلو اومد-صبحها خونه موندن برات عادت شده انگار،قبلا خوشت نمیومد خونه بمونی...
باکی نمیخواست چیزی بگه...نمیخواست حرفی بزنه...
از دو روز پیش که اون و استیو از خودشون بهمدیگه گفتن باکی علاقهای به خوشرویی با جوزف نداشت...مزخرف بود خودش هم میدونست ولی اون از پدرش بخاطر گذشتهی استیو دلخور بود...
باکی-نمیدونم شاید دلم نمیخواد...
جوزف تعجب ریزی کرد-اوه...البته...
باکی سرشو تکون داد و به پشت چرخید و برای رفتن به حیاط در شیشهای رو باز کرد و جوزف هم جا خورده از لحن پسرش تکون خورد و برای رفتن به شرکت از اونجا دور شد...
_____________
کلینت-ازت خواهش میکنم باکی!!
باکی-خدا لعنتت کنه کلینت من حوصلهی کنسرت رفتن ندارم...
کلینت-اگه تو نیایی بچهها هم نمیان اگه اونا نیان پس واندا خواهرشو میاره و اگه خواهرش بیاد این دلیل خودکشیه من میشه...تموم شب رو درمورد اون ایدهی فاکیه حامله شدن حرف میزنن...
تموم سعیاش رو برای قانع کردن باکی میکرد،اون شب کنسرتی به اسپانسیره پدر کلینت برگزار میشد و کلینت بعد اینکه واندا بهش پیشنهاد اوردن خواهرش رو داده بود با هول خودشو به خونهی راجرزا رسونده بود،نمیخواست همش باهاش از بچه و بچهداری حرف بزنن...
باکی که گهگاهی از پشت شیشه به استیوی که لب استخر رنگآمیزی میکرد خیره میموند جواب کلینت رو داد-خب لوکی و نت رو ببر...
نگاهشو به کلینت داد-من نمیخوام بیام.
کلینت مظلومانه بهش نگاه کرد-فقط تو میتونی اونا رو راضی کنی...رفیق منو با اون خواهر شیطون صفتش تنها نزار...خواهش میکنم...
باکی سرشو به پشتیه کاناپه تکیه داد و "آه" عمیقی سر داد-باشه!!!
کلینت-یس!!!
از جاش بلند شد و لپ باکی رو بوسید...
باکی بعد جدا شدن کلینت صورتش رو پاک کرد-هی!!
استیو که سطل کوچیکی به دست داشت در رو باز کرد و وارد پذیرایی شد و بدون اینکه به اون دوتا توجه کنه به طرف آشپزخونه رفت...
کلینت صداش رو پایین اورد-هی اوضاع چطور پیش میره قرار نیست بره؟
باکی آب دهنش رو قورت داد،رفتن؟
چرا این کلمه باعث شد دستپاچه بشه؟
باکی-نمیدونم...
صداش ناامید به نظر میرسید...
کلینت با زدن فکری به ذهنش لبخندی زد و منتظر موند تا استیو از آشپزخونه بیرون بیاد...
با اومدن استیو کلینت سریع به حرف اومد و قبل اینکه بتونه به در برسه صداش زد-استیو!
استیو سرشو به پشت چرخوند و لبخند ریزی زد-بله؟
کلینت از جاش بلند شد و به طرفش رفت-آممم...امشب کنسرتی هست میخواستم بدونم میخوایی بیایی؟عالی میشه...
باکی با شنیدن این حرف کلینت بهش چشم دوخت و عملا با نگاهش براش خط و نشون میکشید...
استیو-امشب؟
کلینت سرش رو تکون داد-آها...
باکی یا نگاه پر از شیطنتی به استیو نگاه کرد-اوه نه اون نمیاد...
استیو که به کلینت نگاه میکرد با حرف باکی به طرفش چرخید-اوه آره میام...
باکی چشمهاشو تو حدقه چرخوند و نگاهشو از استیو گرفت،به ظاهر ناراحت و عصبی به نظر میرسید ولی لبهاش برای باز شدن و لبخند زدن میلرزیدن...اینا حالتهای عادیای برای باکی نبودن...
کلینت با خوشحالی دستهاشو بهم زد و با لبخند به حرف اومد-پس مکانش رو رفتنی بهت میگم...
استیو که از حرص دادن باکی خوشش اومده بود با خوشحالی ابروهاشو بالا داد و با گفتن "باشهای" دوباره به حیاط برگشت...
کلینت بشکنی زد و دوباره به سر جاش برگشت...
باکی-میشه لطفا بگی چه گهی داری میخوری؟
کلینت دستهاشو پشت سرش قفل کرد-هر چه بیشتر باشیم بهتره...و یکیم شاید دوتاتون اونجا دعواتون بشه و واندا کلا نتونه با بحث بچه شبمو کوفت کنه...
باکی با تاسف سرشو تکون داد و از جاش بلند شد-متاسفم برات واقعا...
کلینت لبخندی زد و بیخیال از سر آسودگی خمیازهای کشید.
______________
تونی-چطور ممکنه بدون اینکه بهم بگی قراره ناتاشا هم بیاد منو کشوندی اینجا؟
سم-محض رضای فاک تو که مثل سرخوشهایی چرا الان داری استیو رو مقصر میدونی...اون اول گفت که قراره اون قشر پولدار و رو مخ هم بیاد...
جلوی ورودیه مکانی بودن که قرار بود اونجا کنسرت برگزار بشه و وقتی استیو به تونی و سم از اینکه منتظره باکیه تا بیاد و اونا رو ببره تونی هول کرده و شروع به حرف زدن پیدرپی کرده بود...
قطعا نمیخواست تنهایی با اونا به کنسرت بره پس بدون اینکه به کلینت و یا باکی بگه به دوستاش برای ملحق شدنشون خبر داده بود...
تونی-من برمیگردم...
همین که میخواست تکون بخوره سم از یقهاش گرفت-مزخرف نگو تونی...
تونی-نمیتونم...
استیو جلو رفت و دست دوستش رو گرفت-قسم میخورم تکون بخوری میکشمت...
______________
باکی از در پشتی بیرون رفت،برای بردن استیو به داخل باید به طرف در اصلی میرفت...
با قدمهای بلند راه میرفت،تا زودتر به استیو برسه...
با بلند کردن سرش و دیدن سه نفری که جلوش بودن اخم رو صورتش نشست...
اون عوضی قرار بود تنها بیاد نه اینکه دست تو دست دوست پسرش...
با اشارهی سم استیو دست از تهدید کردن تونی ورداشت و به پشت سرش چرخید و با دیدن باکی لبخندی زد...
اما باکی با همون اخمش بهشون نگاه کرد-از این طرف!
بعد گفتن این حرفش چرخید و به طرف در پشتی راه افتاد...
استیو با تعجب به این رفتار باکی فکر میکرد که سم دم گوشش شروع به حرف زدن کرد-باز جیمز راجرز و اخلاق فاکیش...
ولی استیو میدونست که بین اونا اونقدرا هم بد نبود که باکی این اخم رو داشته باشه...
______________
بخاطر دیر رسیدن استیو،تونی و سم مجبور شده بودن آخر از همه وارد مکان بشن و به سومین آهنگ در حال خوندن برسن...
فعلا همه چیز عادی به نظر میرسید...
لوکی و ناتاشا فقط تظاهر به بودن میکردن و در اصل ذهنشون اصلا تو کنسرت نبود...
با رسیدن باکی به دوستاش و به دنبالش اومدن بقیه و چشم تو چشم شدن تونی و ناتاشا خواننده شروع به اجرای بعدی کرد...
تونی به خوبی صدای تپشهای قلبش رو تو اون سروصدا میشنید،درسته! اون هیچ وقت نتونسته بود به این که ناتاشا اون رو نمیخواد عادت کنه...با دیدن اون صورت معصومش دوباره تموم غم چند روز پیش به قلب و وجودش حمله کرده بود...
ولی یه چیز درست به نظر نمیومد،قرار نبود ناتاشا این همه رنگ پریده و شکسته باشه...
با رسیدن آهنگ به اوج همه از جمله واندا و کلینت و سم شروع به پریدن کردن...
استیو با چشم دنبال باکی گشت و با دیدنش در یه قدمی پشت سرش به سمتش رفت...
افراد زیادی تو کنسرت حضور نداشتن...
استیو-چته؟!!
با صدای بلند اینو گفت.
باکی فقط شونههاشو بالا داد و دستهاشو داخل جیبهای جلویه شلوارش فرو برد...
استیو چشمهاشو ریز کرد و شروع به زدن شونههاش به شونههای باکی کرد،میخواست سرحالش کنه؟
مسخره بود...
باکی خندشو کنترل و سعی میکرد مقابله کنه و تکون نخوره...
ولی با رقص مسخرهی استیو نتونست تحمل کنه و اونم ریز ریز شروع به رقصیدن کرد...
_______________
میتونست نادیدهاش بگیره؟
میتونست احساساتشو بیشتر از این سرکوب کنه؟
چه اشکالی داشت اگه زیر حرفش میزد و عاشق میشد؟اصلا کی گفته رابطه داشتن سدّی هستش برای موفقیت؟
ناتاشا با این افکارش به چشمهای تونی نگاه میکرد...
و تونی...اون از چیزی که فکرش رو هم میکرد بیشتر عاشق و جذب ناتاشا شده بود...
اگه میرفت و اون لباش رو میبوسید چی؟
حتی اگه دوباره رد بشه هم براش فرقی نداشت...آره مطمعن بود که دیگه هیچی براش مهم نیست...
با قدمهای محکمش خودشو به ناتاشا رسوند و ناتاشا با تمام وجود تونی رو محکم گرفت و لباشون رو با اطمینان روی هم گذاشتن...
______________
لوکی-هولی فاکینگ شت!!!!
واندا-خدای من!!
باکی با صداهایی که شنید دست از پریدن با استیو ورداشت و به جایی که دوستاشون نگاه میکردن نگاه کرد و با دیدن صحنهی کناریش چشمهاش تا آخر باز شد...
استیو که حس کرد باکی از حرکت ایستاده نفس زنون وایستاد و با لبخندی که به لب داشت رد نگاه باکی رو دنبال کرد و بعد دیدن ناتاشا و تونیای که در حال بوسیدن هم بودن خشکش زد-فاک یو تونی!
چند لحظه همونطوری مونده بودن...
باکی پوزخندی همراه با اخمی زد و به پشت چرخید-دوست پسرت نیست درسته؟
استیو جوابی نداد و فقط کوتاه به باکی نگاه کرد و بعد با عصبانیت نفسشو بیرون داد و دوباره به هر دو خیره موند...
باکی که از اینکه حدسش درست دراومده شاد بود با لبخند یه طرفهای به ناتاشا و تونی نگاه کرد...ولی واقعا خوشحالیش فقط برای این بود که حدسش درمورد در رابطه نبودن استیو و تونی درست بود یا برای چیزه دیگهای بود این احساسش؟
قطعا هر چی باشه فرقی نداشت اون اون لحظه خوشحال بود...
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU
Fanfictionعاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای استیو و باکی متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. پس این داستان عشقشون پر از ماجراهای مختلفیه.... 💛Donya💛