Part 22
اگه یه سال پیش به استیو میگفتن که مادر و کسی که بیشتر از پدرت دوست داری رو همزمان از دست میدی و مجبور به زندگی تو خونهی قبلیت میشی قطعا به اون شخصی که اینارو بهش گفته میخندید...
و اگه یه سال پیش به باکی میگفتن درست یک سال بعد قراره اون تابلوی عکسی که برای داشتنش تلاش کرده بودی رو با دستهای خودت از دیوار پایین میاری قطعا به اون شخصی که اینو بهش گفته میخندید...
اتفاقات زیادی تو زندگی هر دو رخ داده بود،یکی از اینا هم خونه شدنشون بود...
هرگز نمیتونستن تصور کنن که یه روز تو یه خونه زندگی میکنن درسته؟ ولی حالا؟
حالا همه چیز فرق کرده بود...
اون خونه شاهد خیلی چیزها شده بود...
شاهد اولین موفقیت جوزف راجرز و خریده شدن توسط اون...شاهد ازدواج و طلاق سارا و جوزف...شاهد دل شکستگیهای زیاد...شاهد ازدواج مجدد جوزف...شاهد دعواهای پسرهای جوزف...
اما آیا شاهد عشق اونا هم میشد؟
_____________
لوکی-پسر نتونستم،به چشمهاش...به اون چشمهای خوشحالش نگاه کردم و نتونستم بگم...
باکی که وسط اتاقش برعکس به روی صندلی نشسته بود با ناباوری به لوکیای که روی تخت نشسته بود نگاه کرد-قرار بود تمومش کنی...
لوکی دستشو بالا اورد-فکر میکنی آسونه؟آسونه ناراحتش کنم؟...
به پشت دراز کشید و چشمهاشو بست-چرا من خدای من چرا من؟چرا باید من میدیدم اون دخترهی جنده رو...
باکی از صندلیش دل کند و به آرومی به طرف تخت رفت ولی با تموم قدرتش خودشو پرت کرد روی تخت،درست کنار لوکی...
لوکی بعد تکونی که بخاطر پریدن باکی روی تخت ایجاد شده بود چشمهاشو باز کرد و به سقف اتاق زل زد...
هر دو درمونده بودن...
دلیل لوکی معلوم بود ولی دلیل درموندگیه باکی چی بود؟چرا احساس نمیکرد که خودشه؟
باکی-اگه نگی باعث میشی ثور با اون بمونه و این باعث میشه جین همیشه ثور رو احمق فرض کنه و بهش خیانت کنه...
لوکی-آه...رفیق میدونم...ولی نمیتونم...
دستهاشو از هم باز کرد-ببین عشق این نیست که طرفتو ناراحت کنی،آره من اون کسی نیستم که باهاشه...آرزو میکردم که میبودم ولی لعنت بهش که نیستم...آره من اونی نیستم که بهش خیانت کرده...
مکثی کرد و چینی به صورتش داد-مطمئنم جین سرشو به یه جا زده آخه کی میتونه به ثور خیانت کنه؟
باکی با این طرز حرف زدن دوستش لبخندی زد،دستهاش رو شکمش بودن و تماما به لوکی گوش میداد...
لوکی-....ولی نمیخوام دلیل ناراحتیش باشم...نمیخوام بهش بگم؛هی ثور تو داری خیانت میبینی پسر...
سرشو تکون داد-نه نمیتونم...ناراحت کردن و ناراحت دیدنش آخرین چیزیه که میخوام...من عاشقشم و نمیخوام عشقمو ناراحت کنم،عشق حسیه که نمیخوایی معشوقهتو ناراحت ببینی و برای خوشحال کردنش هر کاری میکنی...من برای خوشحال کردنش هر کاری میکنم ولی نه!نمیخوام ناراحتش کنم...
باکی با تاسف چشمهاشو کوتاه روی هم گذاشت،براش این حرفها مسخرگی محض بود...
و طوری که معلوم بود لوکی اصلا قصد نداشت به ثور چیزی بگه.
با همین فکرها اجازه داد لوکی تموم حرفهای دلشو بزنه و خودش هم سقف زل زده بهش گوش میداد...
______________
-خونوادهی مزخرف...جوزف عوضیه خیانتکار...
واسهی چند روزی حالش بهتر بود ولی باز اون حرص و عصبانیتی که روز اول به همراه داشت،قلب استیو رو فرا گرفته بود...
و این حرص رو سر نقاشیش خالی میکرد...
هر رنگی که میکشید زیر لب لعنتی میفرستاد و بعد اون کار رو میکرد...
میخواست با دوستهاش وقت بگذرونه و کمی از افکارش دور بشه ولی حوصلهی خوشی و خوشحالیه بی معنیه تونی رو نداشت...
اون زیادی شاد بود و این به نظر استیو و سم غیر عادی میومد...
______________
با رفتن لوکی در رو بست و برای کارهای احمقانهی دوستش تاسف خورد،عاشق شدن حماقت بود و اینو اعتراف نکردن حماقتی بزرگتر از عاشق شدن بود...ولی چی میتونست انجام بده لوکی دوستش بود و باید پشتش وایمیستاد...
میدونست که استیو بازم تو اتاقش بود و به احتمال زیاد بازم داشت به کارای رنگارنگش میرسید،هوا هم به نظر گرم میرسید...
اگه نوشیدنیای میبرد تا با هم بنوشن و خنک بشن اشتباه بود؟
-دیوونه نشو چرا باید براش چیزی ببری مگه نوکرشی...هر چقدر دلش میخواد اون بالا بمونه تا بپوسه...
ولی حس درونش غالب بر حرفهای خارج شده از دهنش شد و بدون اینکه بفهمه چه اتفاقی داره برای قوهی درکش میافته به طرف آشپزخونه رفت...
_____________
در رو به آرومی باز کرد،همونطور که فکرش رو میکرد...
استیو در حال نقاشی کردن بود...
داشت با ضربههای پیدرپی قلممو رو به بوم میکوبید،شاید اینم یه نوع اصول نقاشی کردن بود...
بعد توقف کوتاهی که جلوی در کرده بود به داخل اتاق رفت و در رو باز گذاشت-هی!
-برو بیرون!!
استیو اینو بدون اینکه به پشت برگرده و از ضربههاش کم کنه گفت.
برای اینکه اعصاباش آروم بشه میتونست جوزف رو نادیده بگیره و باهاش حرف نزنه...اینطوری جوزف هم بهش نزدیک نمیشد ولی قضیهی باکی فرق داشت،اون نادیده گرفته نمیشد...همیشه دوروبر استیو بود...
باکی بدون اینکه حرفش رو جدی بگیره جلوتر رفت-برات سودا اوردم...
استیو برای بار دوم غرید-برو بیرون میگم!
باکی که حالا به کنار دست استیو رسیده بود بیخیال شیشهی سودا رو به سمتش دراز کرد-یکم استراحت کن عوضی...
استیو دست از کوبیدن قلمموش ورداشت و بدون اینکه دست باکی رو ببینه چرخید و باعث شد شیشه به نقاشیش برخورد کنه و کمی از سودا رو بوم ریخته بشه...
-شت!!!
استیو با باز کردن دستهاش از هم و یه قدم عقب رفتن اینو گفت و با اخم و نفسهای عمیق و پیدرپی به باکی نگاه کرد-چته تو؟
باکی لبخند هیستریکی زد-در اصل تو چته؟
استیو نگاهشو ازش گرفت و به سمت نقاشیش چرخید،از پایه جدا کرد و کمی تکونش داد...
باکی درمونده به کارش نگاه میکرد-هی اونقدرا هم خراب نشده...
استیو بهش نگاه کرد و چشمهاشو ریز کرد-چرا؟چرا خونوادگی باعث ضرر و زیان من هستین؟ چرا عاشق خراب کردن هر چیزی که مربوط به منه هستین؟مخصوصا تو!
فقط به مردمک چشمهای هم نگاه میکردن...بدون اینکه ارتباط چشمیشون قطع بشه باکی با تکونهای سر و شونههاش و لرزشی که تو صداش بود به حرف اومد-چرا فکر میکنی تنها ضربه دیده و بدبخت این قضیه تویی؟
به خوبی میدونست که قصد استیو از زدن اون حرف چی بود...
شیشهشو روی میز کوچیک کار استیو گذاشت،لبخند غمگینی زد و با تکون دادن سرش به نشونهی تاسف از اتاق استیو بیرون رفت و در اتاقش رو تقریبا محکم بست و استیو رو در حالی که به زمین خیره شده و نقاشیش تو یه دستش آویزون بود و به اتفاقی که رخ داد فکر میکرد، تنها گذاشت.
______________
سوزان-مطمئنی که حالت خوبه؟
باکی سرشو تکون داد...ولی میدونست از پشت گوشی مادرش این حرکتشو نمیبینه-آره آره...فقط میخواستم حالت رو بپرسم...
سوزان به آرومی لبخندی زد-شب برمیگردم خونه میدونی که...
باکی تو ابراز علاقه خیلی ضعیف بود ولی مادرش به خوبی میتونست بفهمه که باکی چرا خودبهخود بهش زنگ زده بود،قطعا چیزی ناراحتش کرده...
باکی آب دهنش رو قورت داد-بابا هم خوبه آره؟
همراه با "آره" گفتن سوزان در اتاق باکی هم باز شد...
با دیدن استیوی که تو هر دو دستش سودا بود از مادرش خداحافظی کرد-آممم،پس برگشتی حرف میزنیم...
سوزان باشهای گفت و استیو سریع قطع کرد،اینکه چرا اون سنگدل به اتاقش اومده رو درک نمیکرد...
باکی-کاری داشتی؟
استیو سرشو پایین انداخت و به تخت باکی نزدیک شد و کنارش رو تخت نشست...باکی همیشه این کار رو میکرد مگه نه؟پس اشکالی نداشت اگه استیو هم برای یبار هم شده رو تختش بشینه...
شیشهی سودا رو به سمت باکی گرفت-بیا...
باکی از دستش گرفت...
آروم بودن... انگار هیچ اتفاقی نیافتاده...هر دو به شیشههاشون نگاه میکردن...
استیو میخواست حرفی بزنه ولی نمیدونست چی بگه...بعد بیرون رفتن باکی از اتاقش احساس خوبی نکرده بود...شاید یکم زیادهروی کرده بود!
مجبوریتی وجود نداشت که حرف بزنن مگه نه؟
یا شاید هم وجود داشت...
اینکه کنار هم نشستن نشونهی اینه که باید حرف بزنن...
باکی بعد چند ثانیه سکوت ابروهاشو بالا داد-من مثل تو خوششانس نبودم، نیستم...
استیو از این بابت که باکی داره سر حرف رو باز میکنه خوشحال بود...
بهم نگاه نمیکردن...
باکی ادامه داد-پدرم...یعنی پدر اصلیم...همیشه مست بود و عاشق این بود که من و مامانمو بزنه...
با این حرفش استیو سرشو به سمتش چرخوند،چی باید میگفت؟
باکی نگاه کوتاهی بهش کرد و بعد دوباره به زمین خیره موند-من نمیدونستم حس پدر داشتن چجوریه،حس اینکه توسط پدرت دوست داشته بشی چجوریه...من دزد و یا خرابکار نیستم...من فقط زندگیای که تو نخواسته بودیش رو برای خودم ورداشتم...
استیو دست از نگاه کردن به نیم رخ باکی ورداشت و پوزخندی زد و سوداشو روی زمین گذاشت و پاهاشو به آرومی تکون داد-زندگیای که من نمیخواستم؟...اوه نه باید بگی زندگیای که خودش منو نمیخواست...
با تموم کردن حرفش به آرومی چرخید سمت باکیای که اونم حالا داشت بهش نگاه میکرد...
استیو چونهشو پایین داد-جوزف خیانت کرد،به مادرم...به زندگیمون....ولی بدتر از اینا میدونی چی بود؟
باکی سوالی نگاهش میکرد.
استیو-اون هیچ وقت برای به دست اوردن من تلاش نکرد...
اینبار اون به زمین خیره شد-اون بیخیالم شد...
سرشو کج کرد-هر دومون از شوهرهای مامانامون بیشتر پدری دیدیم تا پدرای خودمون...
باکی بعد این حرف استیو خندهی بیصدایی کرد...
استیو قصد شوخی نداشت ولی ظاهرا بدون اینکه بفهمه هردوشون رو مسخره کرده...
با دیدن خندهی باکی اونم کوتاه خندید...
هر دو میدونستن خیلی چیزهای دیگهای هم مونده که درمورد هم نمیدونن...
باکی با تموم شدن خندشون با صدای آرومی به حرف اومد-بابت نقاشیت عذر میخوام...
استیو دهنشو کج کرد و دستش دو تو هوا تکون داد-با نفرت نقاشی شده بود همون بهتر که خراب شد،و تقصیر تو نبود.
استیو شیشهی سوداش رو از رو زمین ورداشت و جلو اورد،باکی هم متقابلا جلو اورد و هر دو شیشههاشونو بهم زدن و بدون هیچ حرفی به سمت دهنشون بردن...
~
-و این درست همون اتفاقی بود که قرار نبود بعد اون هیچ چیزی مثل قبل بمونه...
ESTÁS LEYENDO
STUCK WITH YOU
Fanficعاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای استیو و باکی متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. پس این داستان عشقشون پر از ماجراهای مختلفیه.... 💛Donya💛