Part 15
"فلش بک"
-جیمز!!! گُه کوچولو!!!
با صدای پدرش آب دهنش رو قورت و پشتش رو بیشتر به در اتاقش فشار داد،عین بید میلرزید...دلیل این عصبانیت پدرش رو میدونست...
-بهت چنبار بگم به نوشیدنیهای من دست نزنی...ها؟
چشمهاشو بست و سعی کرد در برابر هلهایی که جورج به در میده مقاومت کنه...ولی قدرت یه بچهی شیش ساله چطور به مرد سی و چند ساله برسه؟
میدونست نباید نوشیدنیهای پدرش رو جابهجا کنه ولی نتونست خودش رو کنترل کنه،این رو هم میدونست که اگه به خونه بیاد اونا رو مینوشه و باز به مادرش حمله میکنه...
جورج در رو با شدت باز کرد و باعث شد جیمز به زمین بخوره...
جورج با عصبانیت و صورت قرمز شدهاش به پسرش حمله کرد-بهت نگفتم؟
جیمز فقط گریه میکرد،نمیتونست چیزی بگه...
انگار فقط توانایی گریه کردن رو داشت...در برابر کتکهای جورج مقابله هم نمیکرد...
هیچ وقت سوزان اون رو تنها نمیذاشت ولی اون روز برای مصاحبهی کاری مجبور شده بود،پس جیمز کوچولو در برابر اون روانی تنها بود...
بین گریههاش صدای بسته شدن در خونه رو شنید و به این که ممکنِ مامانش برگشته باشه دلخوش کرد.
سوزان-بکش کنار عوضی!!
با جیغ سوزان جورج موهای جیمزی که توی چنگش گرفته بود رو ول کرد...
سوزان-خدای من جیمز!!!
سریع جلو اومد و پسرش رو بغل کرد-جیمز!!
جیمز چشمهاشو محکم بسته و به مادرش چسبیده بود...
جیمز...
از اون اسم متنفر بود،اون اسم رو جورج بهش داده بود...نمیخواست هیچ کسی که دوستش داره با اون اسم کوفتی صداش کنه...
از هرچیزی که جورج بهش داده بود متنفر بود...اون اسم...اون خونه...اون زندگی!
با احساس آرامشی که از بغل مادرش گرفته بود آروم آروم چشمهاش سنگین شدن...
____________
لوکی-واقعا دیوونهاین...
کلینت-محض رضای خدا صورتش رو ببینین...
باکی چشمهاشو تو حدقه چرخوند و به راه رفتن ادامه داد...
هر سه تا داشتن خریدهای ناتاشا و واندا رو حمل و پشت سرشون حرکت میکردن...
واندا بدون اینکه چشمش رو از مغازههای پاساژ بگیره به حرف اومد-نگران سلامتیه دوتاتونم،تو اون خونه هر دوتونم امنیت جانی ندارین...
با حرف واندا همه بجز باکی خندیدن-من که قاتل نیستم...ولی نمیتونم واسهی اون عوضی هم این حرف رو بزنم.
ناتاشا-بیخیال استیو خیلیم پسر خوبیه...
واندا چشمهاشو ریز کرد-واو!خبریه؟
ناتاشا-هی!!اون گِیه...
باکی سریع پرید وسط حرفشون-البته خبری هم هست...
هر سه با هم با تعجب گفتن-چی؟!
باکی با دیدن اخم ناتاشایی که به عقب برگشته بهش نگاه کرده بود لبخند یه طرفهای زد-خانوم رومانوف یه قرار داشتن...
واندا سریع به دوستش نگاه کرد-و به من نگفتی!
لوکی-واو خدای من،ناتاشا و قرار رفتن؟...
کلینت-این از گی بودن برادر باکی هم بیشتر تعجب آوره...
باکی چشمهاشو کوتاه روی هم گذاشت تا از شدت عصبانیتش بکاهه-بسه!!برادرم نیست!
لوکی ابروهاشو بالا داد و به کلینت نزدیکتر شد-راست میگی اصلا انتظار نداشتم اونم گِی باشه...
واندا سرعت راه رفتنش رو کم کرد و با ناباوری به اطراف نگاه کرد-کامان!از موضوع اصلی منحرف نشین...
با دست ناتاشا رو نشون داد و ادامه داد-این همون دختریه که همش به دنبال اهدافش میرفت و نمیخواست کسی رو وارد زندگیش کنه...اما الان با یکی قرار میزاره و به ما نگفته؟
کلینت با سر تایید کرد-آره!! بازم میگم این واقعا عجیبه...
ناتاشا دستهاشو بالا اورد-بس کنین! با کسی قرار نمیذارم من...اون فقط یه روز بود و تموم شد...
بعد حرفش نفسش رو بیرون فرستاد و سرش رو تکون داد،انگار میخواست خودش رو تایید کنه.
لوکی دستش رو تو هوا تکون داد-آه...فکر میکردم بالاخره قراره مثل یه آدم زندگی کنی و طعم عشق رو بچشی...یه روز تو و باکی بخاطر فرار کردن از این حس خیلی بد پشیمون میشین...
باکی چشم غرهای رفت و نگاهشو از دوستاش گرفت،عشق؟
چیزی به این اسم وجود نداشت...حداقل برای باکی...اون مثل ناتاشا ازش فرار نمیکرد تا به موفقیت برسه،اون به این حس اعتقادی نداشت...
هر پنجتا بدون زدن هیچ حرف دیگهای به راه رفتن و نگاه کردن به اطراف ادامه دادن...
___________
باکی-لعنت به خریداتون...
در خونه رو بست و با حس سوزش کل بدنش خودش رو به آشپزخونه انداخت،تابستون گرمی بود و باکی رو دیوونه میکرد...
به غروب کم مونده بود بخاطر همون جنت مشغول آشپزی بود،با دادن سلامی به سمت یخچال رفت و آبجویی ورداشت-جنت من اتاقمم...
با "باشه"ی جنت باکی با آبجوش به طرف اتاقش رفت.
با رسیدن به اتاقش خودبهخود چشمش به اتاق استیو افتاد،اون پسر تموم روز رو نقاشی میکشیده؟
با اخمی که بخاطر تعجب رو صورتش نشسته بود به طرف اتاق روبهروش قدم ورداشت...
استیو با همون مدل موهای صبحش نشسته با رنگهاش به بومش جون میداد...انگار باکی نسخ اون نقاشیش شده بود.
بدون اینکه بدونه چیکار میکنه به داخل اتاق قدم ورداشت،به کسی ربط نداشت که چیکار میکنه مگه نه؟اونجا خونهی پدرش بود...پس با اعتماد بنفس خاصی رفت و روی تخت استیو به پهلو دراز کشید،یکم اذیتش میکرد بد نمیشد هوم؟
-هی...
استیو با صدای باکی به پشت چرخید و با دیدنش در حالی که آبجوش رو مزه میکرد و بیخیال رو تختش دراز کشیده بود صورتش تو هم جمع شد-تو اتاقم چه غلطی میکنی؟!
باکی بطری آبجوش رو پایین اورد و باهاش استیو رو نشون داد-میخواستم ببینم صورتت رو چقدر داغون کردم...
استیو پالت و قلمموش رو روی میزش گذاشت و لبخند ناباورانه و کوتاهی زد-اصلا به آینه نگاه کردی که ببینی مال خودت از داغون بودن هم فراتر شده؟
باکی شونههاشو بالا داد-مال تو خیلی بدتره...
استیو نفس عمیقی کشید و به دستهای رنگیش نگاهی انداخت،اگه با همین دستها بهش حمله میکرد و صورتش رو به بد روزی مینداخت عالی میشد مگه نه؟
ولی نه!انجامش نمیداد...
بجاش سعی کرد به آرومی بیرونش کنه-میشه گم شی بری بیرون؟
باکی همچنان بیخیال رو تختش آبجو مینوشید.
استیو-با تو ام...
اما باز جوابی نگرفت.
استیو صداشو بالا داد-هی!!....باکی!!
باکی آبجوش رو قورت داد و به استیو نگاه کرد و ابروهاشو بالا داد-جیمز...
استیو با حالت پکر شونههاشو بالا داد-حالا هر کوفتیه اسمت،فقط برو بیرون!
باکی چینی به صورتش داد و از تخت استیو بلند شد-لازم نیست بگی حتی التماس هم بکنی تو اتاقت نمیمونم...
استیو با دهن باز به رفتنش نگاه میکرد،یعنی اون بجز حرص دادن استیو سرگرمیه دیگهای نداشت؟
باکی قبل بیرون رفتن گفت-در ضمن این مدل مو خیلی بهت میاد اَسهول...
و با خنده بیرون رفت.
استیو چشمهاشو روی هم گذاشت و دستش رو مشت کرد و با خندهی عصبیای به طرف نقاشیش چرخید..
تحمل باکی واقعا سخت بود.
____________
تونی با عجله پاش رو تکون میداد-وردار...وردار...وردار...
-تونی این غذای میز شمارهی سه...
با صدای پدرش موبایلش رو روی کانتر گذاشت و برای بردن سفارشات به سمت میز سوم رفت،ناتاشا کل روز رو جواب تماساش رو نداده و به طور عجیبی هم از تمام صفحات مجازی بلاکش کرده بود...
نمیدونست چه خبریه ولی اون دختره دیگه تونی رو نمیخواست...
با همین فکرا به سمت گوشیش رفت و گذاشت داخل جیب جینش و سرشو پایین انداخت و به پشت کانتر برای آماده شدن و رفتن به خونه،رفت...
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU
Fanfictionعاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای استیو و باکی متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. پس این داستان عشقشون پر از ماجراهای مختلفیه.... 💛Donya💛