part 28

249 40 0
                                    

Part 28
شانس دوباره؟

آیا جوزف مستحق این شانس بود؟
استیو میتونست ناراحتی و تنهایی‌شو فراموش کنه؟
نمیدونست چند ساعت بود که از خونه بیرون زده و قدم میزد.
با حسرت به خونه‌ی قبلیشون نگاه میکرد...انگار مادر فرانک بعد مرگ پسرش دست به خونه نزده،ظاهرا کسی زندگی نمیکرد...
نمیتونست قطعا نمیتونست طوری رفتار کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده و بپره بغل جوزفی که بهش دروغ گفته بود...
نفس عمیقی کشید،لعنتی به روز تصادف سارا و فرانک فرستاد.
اگه اونا نمیمردن هیچ وقت این اتفاقات رخ نمیداد!
یعنی دوست داشت بقیه‌ی عمرش رو هم با دروغ بگذرونه؟
شاید فقط نمیخواست به جوزف حق بده...
از دست سارا و فرانک دلخور بود ولی بیشترین دلخوریش مربوط میشد به جوزف،اون قبلا عاشق پدرش بود و این عشقش لطمه دیده بود.
همونجوری که قدم میزد رفته رفته به رستوران هاوارد هم نزدیک میشد،امروز میخواست خودش رو زجر بده؟
مطمئن بود که الان تونی مشغول بردن سفارشات هست و احتمالا سم هم با لبتاپش از وقت ناهارش استفاده کرده و کارهاش رو انجام میده...
و درست وقتی که میخواست از جلوش بگذره با تونی‌ای که بیرون از رستوران سیگار میکشید رودررو شد...
تونی با دیدنش پشتش رو از دیوار جدا کرده و برای چند لحظه‌ای به دوستش نگاه کرد...
بعد دعواشون همه چیز به گُه کشیده شده بود...
سم ازش میخواست بره و با استیو حرف بزنه ولی تونی اصلا قصدش رو نداشت،البته جسارتش رو...و همین باعث شده بود هر سه دوست از هم دور و دورتر بشن...
با رسیدن استیو به نزدیکیش آروم سلامی داد...
استیو هم با سر جواب سلامش رو داد،قطعا نمیخواست تونی رو ببینه ولی الان که روبه‌رو شدن میتونست کوتاه سلامی بکنه مگه نه؟
حرفی نمیزدن...خدا میدونست چقدر اتفاقات خنده‌داری تو اون همه روز تو رستوران رخ داده و اگه قهر نبودن تونی از سیرتا پیازش رو تعریف میکرد...
ولی الان...الان حرفی با هم نداشتن...
استیو-من...من درمورد شما شنیدم...خوشحالم واستون.
تونی با این لحن خشک استیو لبخند ناراحتی زد-ممنون...
باید بهش میگفت که قصدش از اومدن به محله‌ی قدیم دیدن خونه‌ی قبلیشون بود تا فکر نکنه برای اون اومده...ولی حتی نمیخواست زیاد با تونی همکلامم بشه،قلب استیو واقعا شکسته بود...
با تکون دادن سرش از کنارش گذشت،فعلا فقط قصد بخشش یه نفر رو داشت...
تونی با ناراحتی رفتن ساکتِ رفیقش رو نگاه کرد و با دور شدنش سیگارش رو زمین زد و برای ادامه‌ی کارها به رستوران برگشت...
___________
اینکه دلواپس باشه چیزِ عادی‌ای بود؟
استیو از قبل صبحونه بیرون رفته و برنگشته بود و این باکی رو دیوونه میکرد...
چندباری دستش رو سمت موبایلش دراز کرده تا بهش زنگ بزنه و کجا بودنش رو بپرسه ولی آخه چرا؟
دلیلی نداشت ازش بابت بی خبر بیرون رفتنش حساب بپرسه...
حال باکی خوب نبود...قطعا خوب نبود!
جنت-باکی میز آماده‌اس...
سری برای جنت تکون داد و از رو تختش بلند شد و همراه با جنت از اتاق بیرون رفت...
با سعی‌ای که در بیخیال نشون دادنش میکرد به حرف اومد-استیو برگشت؟
جنت-نه هنوز!
امیدوار بود جنت بگه آره برگشته...
کجا میتونست باشه تا اون ساعت؟
از پله‌ها با کلافگی پایین رفت...
جوزف و سوزان سر میز نشسته و تو سکوت پیش غذاشونو میخوردن...
باکی رفت و سرجاش نشست،چشمش به جای خالیه استیو افتاد،کِی این همه بهش عادت کرده بود؟
بدون بودن استیو تو خونه همون باکیه کم حرف قبل میشد...
گونه‌شو خاروند و بی میل چنگالش رو داخل غذاش فرو برد...همزمان با شروع به خوردنش در خونه باز شد و باعث شد نگاهشو بهش بده و با دیدن استیو سرش رو بالا بگیره و چشم‌هاش با خوشحالی گرد بشن...
جوزف هم با دیدن پسرش شاداب شد،نگرانش بود...هر وقت برنمیگشت به جنت خبر میداد ولی اینبار به کسی چیزی نگفته بود...میخواست ازش بپرسه که حالش چطوره؟...کجا بودش؟...
ولی صد در صد استیو باز خشک و با کنایه جوابش رو میداد،پس ترجیح داد بدون اینکه چیزی بگه نشستن پسرش رو به روی میز رو نگاه کنه...
استیو-جنت میشه برام ظرف بیاری،گشنمه...
باکی به آرومی به استیو نگاه کرد،چش شده بود؟
سرحال بنظر میرسید،حالا هر چی...براش مهم نبود...
خوشحال بودن استیو مهم بود...
شامشون با سکوت گذشت...
جوزف با تموم شدن غذای اصلیش به آرومی از روی صندلیش بلند شد و برای استراحت کردن قصد رفتن به اتاقش رو کرد،خسته بود...با اینکه کارهای شرکت به خوبی پیش میرفت و برای هفته‌های مد شهرهای مختلف آماده بودن...
این خستگی دلیلش چیز دیگه‌ای بود‌...
جوزف-نوش‌جونتون باشه من میرم بخوابم...
با گفتن حرفش دستی به شونه‌ی سوزان کشید و از پشتش گذشت.
استیو-شب‌بخیر بابا!
با این جمله‌ی باکی حتی جنت‌ی که برای اوردن دسر به پذیرایی اومده بود هم شوکه شده بود...
جوزف خوشحال و متعجب برگشت و با چشم‌های بازش سریع جواب پسرش رو داد-شب تو هم بخیر پسرم...
استیو نمیخواست بیشتر از این پیش بره همینکه امروز تموم جرئتشو جمع کرده و خودبه‌خود با جوزف حرف زده کافی بود پس نمیخواست بیشتر از این باشه...
همین گفتن اون یه جمله هم کل روزش رو گرفته بود...
خودشو مشغول خوردن نشون داد و جوزف با لبخندی به همسرش نگاه کرد،میخواست با تموم وجودش پسرش رو بغل کنه...یعنی این یجورایی نشون دادن بخشش بود؟
با لبخند متقابل سوزان از میز فاصله گرفت و راهیه اتاقش شد...
_____________
دیشب به استیو بابت انجام اون کار افتخار کرده بود،همش میخواست استیو رو خوشحال و بدون هیچ ناراحتی‌ای ببینه...
اون و جوزف انگار داشتن از نو شروع میکردن...و این خوب بود...دلیلشو نمیدونست ولی برای باکی خیلی خوشحال کننده بود.
دلیل خیلی از کارها و احساساتش رو نمیدونست...
با فکر به لبخند استیوی که دیشب قبل خواب و رفتن به اتاقاشون بهش زده بود خنده‌ای کرد و چشم‌هاشو بست...
با پی بردن به کارش سریع چشم‌هاشو باز کرد و به سقف زل زد-چم شده؟!!
یه بالش به صورتش فشار داد و بعد چند ثانیه ولش کرد،چیزی به ذهنش رسید و باعث شد کمی فکر کنه-امکان نداره!
نفسش رو حبس کرد و موبایلش رو از رو عسلی ورداشت،دنبال چیزی بود...
______________
با خوشحالی وارد آشپزخونه شد،برای باکی بوی کیک تازه پخته شده‌ی جنت مثل بهشت بود،استیو با لبخند از کنار باکی گذشت و بهش نیم نگاهی انداخت...
باکی هم با خوشرویی راهش رو ادامه داد که با تپش‌ها و دستپاچه شدنش سر جاش،جلوی آشپزخونه وایستاد و با ترس به زمین خیره موند...
*
"نیم ساعت پیش"
علائم عاشق شدن؟
قطعا عجیب بود ولی باکی میخواست ازش مطمئن بشه...
علائم‌ها به وضعیت باکی نزدیک بودن...
"وقتی کسی که عاشقش هستین رو میبینین تپش‌های قلبتون افزایش و احساس میکنید دست و پاتون رو گم کردین،در افراد مختلف این علائم...."
باکی با دیدن این علائم کامل مطمئن شد که حدسش اشتباه بوده-اوه خدای عزیز...
اون هیچ وقت با دیدن استیو هیجان زده نمیشد...از این اطمینان داشت!
عشق و باکی؟
این مسلما ناممکن بود...خودش هم عاشق شدن به کسی مثل استیو!
این مثل یه جک بود...
خنده‌ای کرد و با تاسف سری تکون داد و ملافه رو کنار زد،باید چیز‌هایی که تازه با خودش فکر کرده بود رو تا ابد فراموش میکرد...
*
دستش رو روی قلبش گذاشت و جنت رو که صداش میزد رو نادیده گرفته و زیر لب با استرس آروم گفت-اوه نه!!

STUCK WITH YOUWhere stories live. Discover now