Part 20
با اصابت یه تخمهی دیگه به گردن استیو لبخند پهنی زد و یه تیکه دیگه از هندونه رو داخل دهنش گذاشت...
استیو فقط به لبش زبون میکشید و خودشو به صبر دعوت میکرد...
البته اینکه باکی اینطوری تو اتاقش نشسته و تخمههای هندونهشو به استیوی که تو بالکن مشغول نقاشی بود مینداخت تقصیر خود استیو بود...
*
"پنج ساعت پیش"
استیو با شلنگی که تو حیاط پشتی بود به گلهای ریز اونجا آب میداد،البته این کار رو برای کمی خنک شدن انجام میداد...
باکی که با موبایلش گرم صحبت بود با چینی که به بین ابروهاش داده بود به حیاط قدم ورداشت-چی!...مطمعنی؟
استیو گوشهاش رو به امید اینکه بفهمه دلیل تعجب باکی چی بوده تیز کرد...
باکی-میخوایی چیکار کنی؟
برای چند ثانیه چشمتوچشم شدن و باعث شد باکی چشم غرهای بره و این دلیلی شد استیو کفری بشه و شلنگو به سمتش نشونه بگیره...
باکی-نـــــــــــــــه!
استیو میخندید و باکی سعی میکرد با دستش مانع رسیدن آب بهش بشه....
*
و حالا نوبت انتقام باکی بود...
لباشو جمع کرد و اینبار با فشار بیشتری تخمهی هندونه رو به سمت استیو پرت کرد...
بینشون دو قدم فاصله بود و باکی ترجیح داده بود به داخل بالکن نره و از تو اتاق اعصاب استیو رو بهم بریزه،سه روز از روزی که باکی بهش نقاشیه بچیگش رو داده بود میگذشت، فعلا همه چیز عادی بود...
استیو اینبار به پشت برگشت-نکن روانی!
باکی لبخند بیخیالی زد و یه تخمهی دیگه به سمتش پرتاب کرد...
استیو چشمهاشو روی هم گذاشت و بین دندونهاش شروع به حرف زدن کرد-چرا نمیری پیش دوستای کوفتیت و منو راحت بزاری؟
باکی شونهشو بالا داد و یه تیکهی دیگه رو وارد دهنش کرد-سرشون شلوغه...
استیو با تاسف سرشو تکون داد و به سمت بومش چرخید...
و بازم یه پرتاب دیگه از سوی باکی...
ولی اینبار بجای برخورد به استیو،به بوم برخورد کرد...
استیو لبخند عصبیای زد و چشم بسته چرخید...
با باز کردن چشمهاش عمیق به باکی نگاه کرد و این باعث شد باکی تو جاش تکونی بخوره-اُ اُو....
استیو قلممو رو داخل پالت فشار داد و با رنگی شدن سرش،رنگها رو به سمت باکی نشونه گرفت...
باکی-شت...نکن...
استیو قهقهه میزد و رنگ بیشتری به سمتش پرتاب میکرد...
باکی سرشو پایین داده و از از جاش بلند شد و خودشو به استیو رسوند...
سریع زمینش زد و روش نشست و پالت رو از دستش گرفت و با انگشتاش ازش رنگ ورمیداشت و به صورت استیو میمالید...
یه چیزی اینجا درست نبود،قرار بود استیو اونو رنگی کنه نه اون استیو رو...
چشمهاش بخاطر رفلکس بدنی بسته میشدن ولی این مانع نمیشد کاری نکنه...
سرشو چپ و راست میکرد و بین پاهای باکی تکون میخورد تا نزاره باکی کاری کنه...
همونطور که قلمموش دستش بود اونم گهگاهی چشمهاشو باز میکرد تا ببینه و با قلمموش به جنگ رنگیه بینشون شرکت کنه...
با تموم شدن رنگهای دستشون باکی که لبخند به لب داشت از رو استیو پایین اومد و کنارش درحالی که به چارچوب در بالکن تیکه داده بود به استیوی که داشت به آرومی چشماش رو باز میکرد نگاه کرد...
استیو که نفس نفس میزد چشمهاشو باز کرد و سرشو به سمت باکی چرخوند-عوضیترین آدم توی کهکشانی!
باکی ابروهاشو بالا داد-خودت خواستی...
استیو میدونست که زیاد وقت نداره و باید تا فردا تابلو رو برسونه پس اگه میخواست بیشتر از این با باکی کلکل کنه قطعا نمیرسید...
پس با انگشتاش رنگ روی صورتش رو تمیز کرد و سر جاش نشست و به طرف باکی چرخید و رنگ روی هر دو دستش رو به آرومی روی صورت باکی کشید...
باکی با چشمهای درشت شده به صورتش نگاه میکرد...
با تموم شدن کارش از جاش برای شستن سر و صورتش بلند شد-تو هم از اتاقم گم شو بیرون دیگه...
باکی که هنوز تو شوک بود به پشت دراز کشید...
سرش رو زمین بالکن و پاهاش داخل اتاق بودن...
دلیل لبخندی که تازه بر لبش شکل گرفته بود رو نمیدونست و راستش اصلا نمیخواست بهش فکر هم بکنه...
صدای استیو از تو حموم کل اتاق رو گرفت-هنوز اونجایی عوضی؟
باکی کشی به بدنش داد و دستهاشو پشت سرش جمع کرد-نه رفتم...
از صدای استیو معلوم بود که هر لحظه ممکنه از کوره در بره-گم شو بیرون...
باکی خندید به آرومی چشمهاشو برای لذت بردن از سایه بست...
_____________
با هول به این طرف و اون طرف میرفت و دستهاشو به سر و صورتش میکشید...
لوکی واقعا دستپاچه بود...
*
"پنج ساعت پیش"
-اخه چرا باید فقط ادکلن منو فراموش بکنن؟
همونطور که با خودش حرف میزد و از اینکه برند همیشگیه ادکلناش سفارش اونو فراموش کردن گلایه میکرد داخل پاساژ قدم ورمیداشت تا زودتر به سرکار برگرده و به کارهای پدرش برسه...
با چرخیدن و خوردن چشمش به کافهی روبهروش لوکی سرجاش یخ بست...
-فاک...
به پشت چرخید و با صورت متعجب دوون دوون خودشو به پشت دیوار رسوند-همچین چیزی رو نباید میدیدم...نباید...
لبشو گاز گرفت و سریع موبایلش رو دراورد،تنها کسی که به ذهنش رسید باکی بود...باید هر چه زودتر بهش از چیزی که دیده میگفت...
با ورداشتن باکی خوشحالیه سریعی کرد-هی رفیق...
-صدات چرا هول هولکیه؟
لوکی-تازه یه چیزی دیدم و باور نمیکنی اگه بگم...
-چی؟
لوکی با حرص دستی به صورتش کشید،سخت بود به زبون بیاره-جین رو دیدم...با یه پسر...داره...داره به ثورِ من خیانت میکنه...
-چی!...مطمعنی؟
لوکی سرش رو تکون داد-آره!!!با چشمهای خودم دیدمشون...داشتن همو میبوسیدن...
باکی-میخوایی چیکار کنی؟
لوکی شونههاشو بالا داد-نمیدونم...مغزم قفله،اولین نفر به تو گفتم و...
باکی-نـــــــــــــــه!
لوکی با فریادی که باکی پشت تلفن سر داد موبایل رو با ترس از گوشش جدا کرد،صدای داد و فریادهاش تموم نمیشد...
لوکی-هی پسر خوبی؟!!
باکی-این کونی داره خیسم میکنه بعدا حرف میزنیم رفیق...
و بدون هیچ حرف دیگهای قطع کرد و لوکی رو با نگرانیای که داشت گوشی به دست گذاشت...
*
باید به ثور میگفت؟
نه نه! نباید میگفت...
ولی باید میگفت،اون داره خیانت میبینه اما فکر میکنه جین عاشقشه...
با سردرگمی از حرکت ایستاد و به پشت رو تختش دراز کشید،راه سختی پیش روش داشت و لوکی نمیدونست باید چیکار کنه...
_____________
با تقهای که مادرش به در زد ناتاشایی که به پهلو دراز کشیده بود به سمتش برگشت...
مامانش یلنا رو تو آغوشش جابهجا کرد و به داخل اتاقش قدم ورداشت...
ناتاشا باید اون روز سرکار میرفت ولی اصلا حس و حالش رو نداشت...
-منو مامانت میخواستیم بدونیم حتی یلنا هم نمیتونه حالت رو خوب کنه؟
ناتاشا لبخند کمرنگی زد،خوب میدونست مادراش میفهمن حالش بده...
اون به ندرت به خونهی والدینش میرفت و وقتهایی هم میرفت که میخواست حالش رو خوب کنه ولی انگار ناراحتیای که داره نه با ناز و نوازشهای والدینش و نه با حضور تو اتاق محبوبش رفع میشه...
یلنایی که انگشتش رو میمکید رو از مامانش گرفت و روی بدنش خوابوند،در اوایل بخاطر اینکه مادراش با داشتن پنجاه سال سن دوباره یه بچه رو به فرزندخوندگی میگیرن برای ناتاشا قابل قبول نبود ولی بعد دیدن یلنا تموم اون حرفها از بین رفت و ناتاشا با تموم وجودش عاشق خواهرش شده بود...و بجز مادراش و کارش یه دلیل دیگه برای لبخند زدن پیدا کرده بود...
ولی الان خوشحال نبود...فکر نمیکرد تموم کردن با تونی چیزه جدیای باشه...اونا حتی رسما دوست دختر و دوست پسر هم نبودن پس چرا باید بعد تموم کردن ناتاشا هر روز رفته رفته ناراحتتر بشه؟
یعنی تونی هم مثل اون ناراحت بود؟
چه سوال مزخرفی البته که ناراحته ناتاشا آخرین نگاهش رو هنوز هم یادش بود...تونی هم هم اندازهی ناتاشا ناراحت بود...
_____________
سریع به پشت چرخید و همراه با اوج اهنگ شروع به تکون دادن باسنش و تیِ توی دستش کرد....
امشب رستوران رو زود بسته بود...هاوارد به یه قرار رفته و این باعث شده بود تونی از اینکه شاید اون یکی رو بالاخره پیدا کنه خوشحال باشه...
صداش رو بالا داده و شروع به رقصیدن رقصهای عجیب غریب کرد فعلا هیچی نمیتونست ناراحتش کنه...
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU
Fanfictionعاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای استیو و باکی متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. پس این داستان عشقشون پر از ماجراهای مختلفیه.... 💛Donya💛