Part 33
هر کاری میکرد خوابش نمیبرد،از در باز اتاقش به روشن بودن چراغ اتاق استیو نگاه میکرد...تا دیر وقت سفارشاتی که گرفته بود رو آماده میکرد،روزا بخاطر گشتن و عشق ورزیدناشون وقت رسیدن به نقاشیها و طراحیهاش پیدا نمیکرد...
باکی بارها درمورد اینکه پدرشون پولداره و لازم نیست این همه کار کنه باهاش حرف زده بود،درسته طبق گفتههای خودِ استیو از بچگی تا حالا به هیچ وجه پولهایی که جوزف براش واریز میکرد رو خرج نمیکرد ولی باکی ازش میخواست دیگه پولاش رو خرج کنه اما تنها جوابی که استیو بهش میداد این بود که"-تا آخرین لحظه از زندگیمم میخوام این کار رو انجام بدم،حتی اگه از من پولدارتر تو دنیا نباشه"
عاشق همینش بود،اینکه چیزی که دوست داره رو عمرا ول نمیکنه...
استیو باکی رو هم دوست داشت مگه نه؟
پس هرگز اون رو هم ول نمیکرد...
با بسته شدن چراغ اتاقش باکی نیم خیز شد و لبخند ملیحی زد،هیچ وقت شب خوابیدنهای استیو رو ندیده بود،کنجکاو بود بدونه چجوری میخوابه...
البته شاید فقط با این بهونه میخواست کنارش بخوابه.
از رو تختش پایین اومد و به سمت در رفت...
با بیرون رفتن از اتاقش در رو هم بست.
به طرف اتاق استیو رفت و به آرومی در رو باز کرد،با همون قدمهای آرومش در رو بست و خودش رو به تختش رسوند-هی!
استیو صدایی از خودش بیرون نداد،بیدار بود ولی میخواست باکی رو اذیت کنه پس جوابش رو نداد.
باکی سرش رو خم کرد و نزدیک به صورت استیو برد-هییی!!
بازم استیو واکنشی نشون نداد.
باکی بیشتر خم شد و گوشش رو گاز گرفت...
استیو-آاوو!!
گوشش رو گرفت و تو تاریکی به باکی زل زد-چرا گاز میگیری؟!
باکی که دیگه ازش فاصله گرفته بود ابروهاشو بالا داد-حقته،خودتو به خواب زدی.
استیو سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد-واقعا منو میترسونی باک...
باکی با شنیدن این اسم به استیو خیره موند-چی گفتی؟
استیو-منو میترسونی...
باکی-نه...منو چی صدا زدی؟
استیو که دراز کشیده بود خودش رو بلند کرد و پشتش رو به تاج تختش داد-باک؟...
با تردید جوابش رو داد.
باکی لبخندی زد،هیچ کس اونو با این اسم صدا نزده بود و میخواست این مخصوص استیو باشه-فقط تو منو با این اسم صدا زدی...
تاریکی اتاق طوری نبود که همدیگه رو نبینن...
استیو لبخندی از سر ذوق زدگی زد،تو رابطهای که داشتن یکم زیادی با هم شوخی میکردن...یکم زیادی بهم آسیب میرسوندن...یکم زیادی بهم فحش میدادن ولی لحظات رومانتیکی هم داشتن،درست مثل الان.
دستش رو دراز کرد و دست باکی رو گرفت-پس بجز من کسی حق نداره اینطوری صدات بزنه...
باکی چشمهاشو تنگ کرد-وااو...
خندهی کوتاهی کردن و بعد چند لحظه باکی با اینکه دودل بود با صدای آرومی به حرف اومد-استیو ما چی هستیم؟
لوسبازی بود پرسیدنش؟
شاید بود...شاید هم نبود...به هر حال باکی میخواست بدونه اون برای استیو چه جایگاهی داره...
استیو که با شصتش دست باکی رو ماساژ میداد با این سوالش مکث کوتاهی کرد و بعدش دوباره ادامه داد،منظور باکی رو فهمیده بود...
باکی با جواب ندادن سریع استیو ناامید شد،قطعا نمیخواست استیو رو از دست بده...شاید فقط از احساساتش چیزِ زیادی نمیدونست،این دلیل نمیشد که اصلا باکی رو دوست نداره مگه نه؟
سریع خم شد و لب پایینِ استیو رو بین لباش گرفت،نمیخواست استیو رو مجبور به زدن حرفایی بکنه که خودش بهش اعتقادی نداره...
استیو که از این کار تعجب کرده بود میخواست خودش رو از باکی جدا کنه که باکی بیشتر بوسیدش...
بیخیال شد و دستاش رو به طرف سر و بدن باکی برد...
باکی از لبای استیو دست کشید و به آرومی سرش رو خم کرد و شروع به مک زدن گلو و گردن استیو کرد....بینابینش لباش رو هم میبوسید...
استیو که احساس میکرد رو ابرهاست با حس خوبی که از بوسیدنهای باکی گرفته بود کم کم خودش رو پایین کشید تا دراز بکشه و کار رو برای باکی آسونتر کنه...
باکی یه دستش رو دراز کرد و به طرف پایینتنهی استیو برد...
استیو با حس دست باکی نفس عمیقی کشید...
باکی هم به طور کلی سوالی که پرسیده رو فراموش کرده بود و با ولع بیشتر به بوسیدن استیو ادامه داد،با دست استیو که دور کمرش حلقه شده و اون رو به دراز کشیدن به کنار خودش دعوت کرد باکی سر جاش ایستاد و از بوسیدن و مک زدن دست کشید...
استیو آب دهنش رو قورت داد و به چشمهاش که میدرخشیدن نگاه کرد-چی شد؟
اونا فقط تا مرحلهی بوسیدن رفته بودن،و این برای فردی مثل باکی خیلی کم بود...البته یباری استیو سعی تو باز کردن زیپش کرده بود ولی کسی که خجالت کشیده و معذب اتاق رو ترک کرده باکی بود...آره عجیب بود ولی باکی خجالت میکشید،اون عاشق استیو بود و شاید دلیل خجالتش هم همین بود....
اون قبلا همچین حسی به کسی نداشت و فقط برای خالی شدن با افراد مختلفی میخوابید،ولی دیگه از اون کارها نمیکرد...و این فقط بخاطر استیو بود.
استیو قطعا فرشتهای بود که برای باکی فرستاده شده بود....فرشتهای که به باکی نشون بده عشق وجود داره...
کمی بهش خیره موند و با عجله از رو تخت بلند شد و به طرف اتاقش رفت...
استیو که شاهد فرار کردن دوبارهی باکی شده بود با ناراحتی دستی به پیشونیش کشید و سرش رو به بالشش فشار داد...
چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود که در اتاقش اینبار همراه با چراغ باز شد،باکی لوب و کاندوم رو روی تخت پرت کرد و به استیوی که نیم خیز شده بود نگاه شهوانیای انداخت،میخواست با پسری که عاشقشه انجام بده...حتی زیادی هم طولش داده بود-لخت شو!!
استیو لبش رو گاز گرفت و با لبخند به باکی که حالا داشت تیشرتش رو درمیورد نگاه کرد...
_________________
🔥
.
باکی مشغول مک زدن و بوسیدن دیک خوشفرم استیو بود و درست همون موقع استیو هم همین کار رو برای باکی میکرد،البته بخاطر طرز دراز کشیدنشون نمیتونست به خوبیه باکی انجام بده ولی نمیتونست ازش دست بکشه...
باکی که از تحریک شدن استیو اطمینان حاصل کرده بود آخرین بار به سر دیکش زبون کشید و پاهاش رو از دو طرف صورت استیو ورداشت و رو تخت نشست...
کاندوم رو ورداشت و بازش کرد و رو نوک دیکش تنظیم کرد،آروم بود و این استیو رو کلافه میکرد...
دستش رو دراز کرد و کاندوم رو روی دیک باکی بالا داد و باکی رو به طرف خودش کشید و لباش رو کوتاه بوسید...
باکی رفت و خودش رو بین پاهای استیو جا داد،استیو تو این بین شروع به هندجاب دادن به خودش کرد...
باکی سر دیکش رو به سوراخ باسن استیو که از قبل بهش لوب زده بود چسبوند...
آه خدای بزرگ احساس خوبی داشت که دارن سکس میکنن...
با ورودش استیو از هندجاب زدن دست کشید،فعلا باید برای دیک باکی جا باز میکرد...
پاهاش رو از فاصله داد و نفسهای عمیق و داغی میکشید...
باکی از رونهای استیو گرفته و آروم شروع به عقب و جلو کردن کمرش کرد.
صدای حرکت کردنش با نفس نفس زدنهای هر دو قاطی شده بود...
استیو نوبتی با هر دو دستش به خودش هندجاب میداد و با چشمهای خمار از سر لذت به باکی نگاه میکرد،بنظرش اینطوری دیدن باکی بهترین منظرهی جهان بود...باید ازش یه پرتره میکشید...و البته به کسی نشونش نمیداد...
باکی خم شد و خواست دوباره اون لبای خیس و قرمز استیو رو ببوسه.
پایینتر رفت و به سینههای استیو زبون زد.
میخواست طعم همه جای بدن عشقش رو بچشه...
دیک استیو بین شکمهاشون نبض میزد،باکی دوباره کمرش رو صاف کرد و شروع به حرکت کردن کرد...
استیو هم صداش دراومده بود-آه...سریعتر...
باکی لباش رو به دندون گرفت و با دیدن این خواستهی استیو سرعتش رو بیشتر کرد...
استیو-آه...فاک...فاک...
این لحن سکسی و آروم کارش رو کرد و باعث شد باکی خالی بشه...و این کار رو با نگاه کردن به چشمهای استیو انجام داد.
حرکتش رو رفته رفته آرومتر کرد...میخواست نهایت لذت رو ببره.
استیو که فهمید باکی اومده دوباره دستش رو به سمت دیکش برد تا قبل از ترکیدنش نجاتش بده...بدن و "آه"های هات باکی بیشتر و بیشتر تحریکش کرده بودن...
باکی-بزار من انجامش بدم.
استیو با نهایت رضایت قبول کرد و دستش رو عقب داد و باکی همونطور که داخل استیو بود با سرعت دیک استیو رو بین دستش حرکت میداد...
باکی از تند شدن نفسهای استیو فهمید که به اومدن نزدیکه پس خم شد و با گذاشتن لباش رو لبای استیو باعث شدن دیکش دوباره بین شکمهاشون بمونه و اینجا بود که با دو سه بار بالا دادن خودش استیو با گازی که از لب باکی گرفت،اومد...
باکی لبخند آرومی زد و از رو استیو بلند شد و خودش رو ازش بیرون کشید...
استیو چشمهاش رو بسته بود ولی صدای این رو شنید که باکی کاندوم رو از رو دیکش پایین کشید...
یکم بعد باکی هم خودش رو به کنار استیو پرت کرد...هر دو منتظر بودن نفسهاشون جا بیاد...
استیو-ما عاشق همیم.
باکی با این حرف استیو چشمهاشو که برای استراحت بسته بود رو با سرعت باز کرد،چی شنیده بود؟
استیو که میتونست حس کنه باکی تعجب کرده با مهربونی بهش نگاه کرد،قبل سکسشون میخواست اینارو به زبون بیاره ولی باکی بهش فرصت نداده بود،اون فرصت فکر کردن درمورد احساساتش رو داشته بود-پرسیده بودی ما چی هستیم...
هر دو بهم نگاه میکردن.
استیو-ما عاشق همیم...یعنی...من عاشقتم،تو عاشقمی...
چشمهاشو نازک کرد-عاشقمی آره؟
باکی که احساس میکرد قلبش داره از جا کنده میشه،با اطمینان به حرف اومد-البته که عاشقتم احمق...
استیو خندید و جلو رفت و باکی رو بوسید.
چقدر حس خوبی داشت همه چیز...
باکی سرش رو روی قفسهی سینهی استیو گذاشت و با خوشحالی لبخندی زد...میدونست تو این رابطه تنها کسی نیست که عاشقه...
______________
صبح شده بود و باکی بعد خوردن نور آفتاب به صورتش در حالی که استیو رو بغل گرفته بیدار شده بود،نمیدونست اتاق استیو این همه نور میگیره...اتاق خودش همیشه تاریک بود.
از حموم بیرون اومد و چند لحظهای به دوست پسرش خیره موند...لبخندی زد،درسته اون رسما دوست پسر باکی بود...دیشب بهم اعتراف کردن...
پایین تخت نشست و از پنجره به بیرون نگاه کرد،درختای حیاطشون دیگه داشتن رنگ عوض میکردن.
استیو-صبح بخیر...
با صداش به پشت چرخید-صبح بخیر...
بنظرش استیوه تازه بیدار شده با اون چشمها و موها جذابترین چیز بود...
استیو کشی به بدنش داد و خمیازهای کشید-ساعت چنده؟
باکی شونههاشو بالا داد-فکر کنم نه و نیم،شایدم ده...
استیو انگشتهای پاش رو به کش شلوار باکی میکشید-پس هنوز مونده جنت به سر وقتمون بیاد...
باکی خندید-اگه خونهی خودمون باشیم قطعا مجبور نیستیم با قانون کسی بیدار بشیم و میتونیم تا ظهر تو بغل هم بخوابیم...
استیو با تاسف سری تکون داد و تو جاش نشست-اول اینکه این همه تنبل نباش،سحرخیزی خوب چیزیه و دوم اینکه اگه تو یه خونه زندگی کنیم،بقیه میفهمن...
باکی با چشم غره سرش رو چرخوند،پوفی کشید...درسته اگه جدا زندگی کنن قطعا خونوادهشون از رابطهشون بو میبردن...دلیل مخفی کاریشون چی بود؟خودشون هم نمیدونستن ولی هر دو از واکنشها میترسیدن پس حتما همین بود...
استیو از تخت بلند شد و شلوارکش رو از زمین ورداشت و قبل اینکه به حموم بره خم شد و موهای دوست پسرش رو بوسید.
باکی با لبخند منتظر استیو موند،بهتر بود تا بیرون اومدنش یکم تو وسایل نقاشیش سرک بکشه...
اول به رنگها انگشت زد و بعدش ورقههای طراحی رو بهم زد،قطعا فکرش رو هم نمیکرد بین اون همه طرح از هر چیز مختلف صورت خودش رو ببینه!
با تعجب ورقهای که روش طراحیه خودش بود رو ورداشت و به آرومی بالا اورد...
تو همین بین استیو از حموم بیرون اومد و با دیدن باکیِ ورقه به دست به سمتش رفت و از پشت بغلش کرد،هر دو بالاتنهشون لخت بود-خوشت میاد ازش؟
باکی به پشت برگشت و با اخم به استیو نگاه کرد-کِی کشیدی اینو؟
استیو دماغش رو به دماغ باکی زد-روزی که خودت گفته بودی تورو بِکشم...و راستش رو بخوایی خودمم نمیدونم چرا انجامش دادم...
باکی گردن استیو رو گرفت و بی معطلی لبای نقاشش رو بوسید،اون عاشق طرحِ شده بود...
باکی رو لبای استیو به حرف اومد-عاشقشم...
و دوباره پشتش رو به استیو داد و با لبخند به طرح نگاه کرد...
استیو که سرش رو شونهی باکی بود گفت-بهتره خودمون رو جمع و جور کنیم...
باکی اوهومی گفت و با رفتن استیو به سمت تخت برای ورداشتن لباسهاشون با لبخند محوی به رنگهای استیو خیره موند-یادته اولین باری که با من حرف زدی چی گفتی؟
استیو که لباسها رو ورداشته بود مثل باکی لبخندی زد و به یه جا خیره موند...
-به رنگام دست نزن...
هر دو با هم گفتن و خندیدن...
باکی ورقهها رو روی میز گذاشت-آه خدای من چقدر ازت متنفر بودم!!
استیو به طرفش قدم ورداشت-من از همون بچگی ازت متنفر بودم!
باکی دستاش رو از هم باز کرد و صداش رو یکم بالا داد-منممم!!
کوتاه خندیدن و باکی به استیو نگاه کرد،یکم محو تماشاش بود و بعدش گفت-میخوام برات یه نقاشی بکشم...
استیو ابروهاشو بالا داد و دستاش رو جلوی سینهاش قفل کرد-اوه...
باکی به بوم خالیِ روبهروش نگاه کرد-البته باید یه کوچولو کمکم کنی...
استیو با رضایت لبخندی زد،قطعا این یعنی یه عالمه رنگ بازی و البته خاطرهی شیرینی برای هر دو...
_______________
با خوردن چشمش به دوست پسرش در حالی که سویشرتش رو تنش کرده و تو حیاط مشغول طراحی بود با شادی از پلهها پایین اومد...
جنت-باکی دارم میرم...غذاتون رو آماده کردم...
باکی نمیخواست از اون منظره دل بکنه ولی مجبور بود جواب جنتی که داشت برای رفتن به خونهی خواهرش آماده میشد بده،پدر و مادرش هم قرار بود شام کاری داشته باشن پس این یعنی تنها موندن استیو و باکی...
باکی-خوشبگذره جنت...
جنت کتش رو تتش کرد و باکی به طرف آشزخونه رفت...میخواست از اونجا به حیاط بره اینطوری جنت شکی نمیبرد...
جنت تا در رو باز کرد با هفت نفری که پشت در بودن رودررو شد-اوه...
لوکی لبخندی زد-سلام جنت،باکی و یا استیو خونهان؟
روزها بود که دوستاشون از هر دو بیخبر بودن پس نگران شدنشون عادی بود،همین شد که تصمیم گرفتن با همدیگه به دیدنشون برن،امیدوار بودن اون دو کله شق همدیگه رو نکشته باشن.
جنت با خوشرویی سلامی داد-البته که خونهان...
اونا رو به داخل دعوت کرده و خودش با خداحافظیای بیرون رفت...
لوکی با عصبانیت غرید-اگه خونهاس چرا بهم گفت بیرونم؟!
ثور با عشق به دوست پسرش نگاه کرد-آه...عصبی شدن بهت میاد...
ناتاشا چشمهاشو تو حدقه چرخوند-بسههه...
لوکی به آرومی لب زد-حسود و دست ثور رو کشید تا به پذیرایی برن.
سم معترضانه به حرف اومد-اونی که باید بگه بسه منم،همتون کاپلای حال بهم زنین...میخوام برم و با استیو دردمو در میون بزارم...
همگی آروم به این حرص خوردن سم خندیدن و برای پیدا کردن دوستاشون حرکت کردن....
_____________
روی کاناپه کنار استیو نشست و با شیطنت بهش نزدیک شد-تنهاییم آقای راجرز کوچیک...
استیو زیر چشمی بهش نگاه کرد-اوه این عالیه آقای راجرز بزرگ...
از روزی که قصد کشیدن نقاشیه مشترکی کرده بودن دو روز میگذشت و تو این دو روز فقط طرح اولیهاش بیرون اومده بود...قطعا باکی برای نقاش بودن آفریده نشده بود...فقط تونسته بود دور هر دو پسری که همدیگه رو میبوسیدن رو رنگ آمیزی کنه و البته اینم بنظر استیو برای باکی زیاد بود...
باکی-یه بسته کاندوم خریدم...پس آماده باش.
استیو خندید و با تاسف سری تکون داد و از یقیهی باکی گرفته و به قصد بوسیدنش به طرف خودش کشید...
______________
لوکی-باکی؟
صداش زد ولی جوابی نگرفت...
با خوردن چشمش به حیاط سر جاش خشکش زد...
کلینت-پس اینا کجان؟
همهی دوستاشون یکی یکی منظرهی پشت شیشه رو دیده بودن و بجز تعجب کردن و موندن سرجاشون کاری ازشون برنمیومده بود...
کلینت-هولی شت!!!
آخرین نفرشون یعنی کلینت هم با شوک بهشون نگاه کرد...
ثور-سم فکر کنم تو تنها موندی رفیق...
______________
استیو چنگی به موهای باکی زد و برای یه ثانیه چشمهاشو باز کرد ولی با دیدن هفت جفت چشم زل زده بهشون همونطور که موهای دوست پسرش رو گرفته بود از خودش جدا کرد.
باکی که حالت متعجب استیو رو دید سریع به سمت چپش نگاه کرد و تنها چیزی که به سر زبونش اومد رو گفت-فاک!
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU
Fanfictionعاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای استیو و باکی متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. پس این داستان عشقشون پر از ماجراهای مختلفیه.... 💛Donya💛