part 29

260 44 2
                                    

Part 29
یه هفته...
یه هفته‌ای که با کشمکش‌های درونی باکی گذشته بود...
اون عاشق شده بود...عاشق کسی که هیچ وقت فکرش رو نمیکرد.
یه هفته پیش بود که احساساتی که همیشه نادیده گرفته و اهمیتی نمیداد خودشون رو نشون داده بودن...
این برای باکی سخت بود،عشق و عاشق شدن...و اگه این فرد پسرِ پدرش باشه...سخت‌تر هم میشد.
استیو دلیل خوب شدن باکی بود...
دلیل اون حس عجیب ولی خوشحال کننده‌‌ای که قلب باکی رو فرا میگرفت بود.
کِی عاشق شده بود؟ کِی این همه شیفته‌ی اون پسرِ رو مخ شده بود؟
به همه‌ی اینا در حالی که به کاناپه لم داده و از دور به استیوش که زیر درخت بید وایستاده و بوم نقاشیش رو رنگ میکرد، فکر میکرد...
سرد بود،نسبت به استیو سرد شده بود...و دلیل این حرکتش فقط ترس از عاشق شدن بود،اون نمیخواست عاشق بشه...نمیخواست!
ولی همه‌ی اینا باعث نمیشدن باکی دست از نگاه کردن‌های دزدکی به استیو بکشه...
با رفتن استیو به داخل خونه باکی هم تلفنش رو که برای مشغول نشون دادن خودش دراورده بود رو روی کاناپه،کنار خودش گذاشت و چشم‌هاشو به آسمون آبی رنگ داد،ظاهرا استیو استراحتی به خودش داده بود...بهتر میشد که اونم از خونه بیرون میرفت و کمتر به استیو فکر میکرد...
______________
لیوان آبش رو ورداشت و از آشپزخونه بیرون رفت،سفارشات کمی میگرفت ولی به همینایی که داشت هم قانع بود...
با دیدن جوزف که بالای سر میز غذاخوری سعی میکرد برگه و کاتالوگ‌ها رو مرتب کنه بهش نگاهی انداخت،بعد اون قدم کوچیکی که استیو ورداشته بود زیاد حرف نزده بودن ولی دیگه همدیگه رو به راحتی مخاطب قرار میدادن...بدون ترس و ناراحتی...
استیو خیلی فکر کرده بود و بعد خوخوری‌های زیادی پی برده بود که دادن یه شانس به جوزف شاید اونقدرا هم بد نباشه...
با خوردن چشم استیو به رنگ‌های پالت‌های موجود تو کاتالوگ اخمی رو صورتش نشست،چرا باید این همه بی روح باشن پالت‌های آرایش برند راجرز؟
جلو رفت و قبل اینکه جوزف ورشون داره لیوانش رو روی میز گذاشته و کاتالوگ‌ها رو ورق زد،جوزف با تعجب به این کار پسرش نگاه میکرد ولی قصد نداشت حرفی بزنه،نمیخواست دخالت کنه...
استیو سرش رو کج کرد و با دقت ورق زد،بعد چند ثانیه به حرف اومد-اینا رنگ لازم دارن...
جوزف اخمی کرد-چطور؟
استیو نگاهشو به پدرش داد-همه‌ی رنگ‌های لوازمتون بی جونن انگار! اینا به رنگ‌های شاد بیشتری لازم دارن...
جوزف هم بعد حرف استیو بیخیال کیفش شد و سعی کرد با نگاه استیو به رنگ‌ها نگاه کنه...حق با اون بود...
رنگ‌ها بنظر بی جون میومدن...
جوزف-حق با توعه!
استیو لبخندی زد،اون درمورد رنگ‌ها همه چیز رو میدونست.
لیوانش رو برداشت و برای برگشتن به حیاط میز رو دور زد ولی صدای پدرش نتونست بیشتر از دو قدم ورداره.
جورف-وقت داری امروز به شرکت بیایی؟
استیو روش رو به جوزف داد-شرکت؟
جوزف-اونجا کاتالوگ‌های بیشتری هست،خیلی خوشحال میشم نظرت رو درمورد اونا هم بگی...در ضمن خیلی وقته به شرکت نیومدی...
درسته...خیلی وقت بود نرفته بود،آخرین بارش رو به خوبی به یاد داشت-آمم...راستش...
جوزف با نگاه مهربونی منتظرش بود.
استیو نمیدونست چی بگه...از طرفی با تموم گذشته‌اش کنار اومده و شروع به زندگی کردن زندگی‌ِ جدید کرده بود...از طرفی هم اون احساسات عجیب گذشته رو یکم هم باشه همراهش داشت...
بهتر بود بره مگه نه؟
استیو-باشه...
جوزف لبخندی به پسرش زد-عالیه...
عالیه!آره بنظر استیو هم فعلا همه چیز عالی بود،حس خوبی به همه چیز داشت،ولی خوشحال نبود!
جوزف نگاهش رو به پشت سر استیو داد-با هم بیایین شرکت هوم؟
استیو به پشت چرخید و با باکی‌ای که نگاهش رو ازش گرفت رودررو شد،درسته...دلیل خوشحال نبودن استیو همین بود...رفتارهای سرد باکی!
باکی از پله‌ها پایین اومد و سوالی به پدرش نگاه کرد-چی؟
جوزف به هر دو پسراش نگاه کرد،قطعا به خودش افتخار میکرد...اون بهترین بچه‌ها رو داشت...
اوضاع با استیو داشت آروم و خوب پیش میرفت و جوزف شکایتی نداشت...
جوزف-امروز هر دوتون بیایین شرکت.
باکی به آرومی جواب داد-کار دارم.
استیو بعد حرف باکی سرش رو پایین داد،میدونست که باکی نمیخواد باهاش بره...دیگه اصلا با هم وقت نمیگذروندند.
و این چرا باید براش مهم باشه؟
جوزف-فقط برای چند ساعت...
به چشم‌های پسرش نگاه کرد،خیلی میخواست اونا رو با هم تو شرکت ببینه...
باکی میدونست که اگه نره قطعا پدرش ناراحت میشه،و طبق معمول باکی این رو نمیخواست-باشه...
نفسش رو بیرون داد.
جوزف لبخندی زد و کیف و برگه‌هاش رو ورداشت،کار کوچیکی دارم ولی بعد شما منم میرم...اونجا میبینمتون پسرا...
مثل یه پسر بچه پرانرژی بود انگار نه انگار داره به پنجاه و دو سالگیش وارد میشه...اون با زندگیه جدیدشون جوون شده بود..
با رفتن جوزف باکی‌ای که یه قدم از استیو عقب‌تر بود جلو رفت و بدون اینکه به استیو نگاه کنه عینک‌هاشو به چشمش زد-تو ماشین منتظرتم...
استیو با کلافگی چرخید و به اتاقش رفت تا برای رفتن آماده بشه...
_____________
لبش رو بین دندون‌هاش گرفته و به بیرون از ماشین نگاه میکرد،نباید عاشق استیو میشد...ولی حالا که شده چی میتونست بکنه؟
با دیدن استیوی که داشت به سمت ماشینش میومد محوش شد،چی میتونست در برابر اون بکنه؟
در برابرش کم میورد،تو این یه هفته به خوبی فهمیده بود که در برابر استیو کم میاره...
ضربان قلبش بالاتر رفت وقتی استیو داخل ماشین نشست...به فرمون ماشین نگاه میکرد،نه حرکتی نه حرفی میزد...
استیو با تردید به حرف اومد-هی...نمیخوایی حرکت کنی؟
باکی نگاهش رو به پسری که کنارش نشسته و دلش رو برده بود داد-"تنها چیزی که میخوام اینه همین الان ببوسی منو"
این چیزی بود که با دیدن اون لب‌های از هم باز شده‌ی استیو به ذهنش رسید ولی درجا این فکر رو از خودش دور کرد،چش بود؟
-باکی محض رضای خدا مثل آدم رفتار و فکر کن...
اینو به خودش گفت و سرش رو تکون داد و ماشینش رو روشن کرد...
_____________
-وااو برادرای راجرز؟!
-اوه خدای من!
-پسرای رئیسن؟
-برادرای راجرز...
اینا بخشی از حرف‌هایی بودن که استیو و باکی با قدم زدن داخل شرکت درمورد خودشون میشنیدن...
باکی کاملا از کلمه‌ی "برادرا"کلافه شده بود...
قبلا بخاطر اینکه از استیو متنفر بود نمیخواست برادر خطاب بشن ولی الان فرق داشت...
یه ساعت بیشتر کارشون طول نکشیده بود و تو این مدت نه تنها جوزف بلکه سوزان و ناتاشا هم از نظر و ایده‌های استیو برای رنگ‌ها شگفت‌زده و با علاقه بهش گوش داده بودن...
اما باکی...اون بیشتر بهش افتخار میکرد،براش استیو یه هنرمند خیلی خوب بود،عاشق هر نقاشی‌ای که استیو میکشید میشد و از روزی که نقاشی رنگ کردنش رو دیده بود به اینکه چقدر تو بازی با رنگ‌ها استاده پی برده بود پس براش این خصوصیت استیو عجیب و جدید نبود...
با هم به آسانسور رسیدن و با باز شدن درش واردش شدن و بالاخره صدای کارکنای شرکت قطع شده بود...
باز بینشون سکوت ایجاد شده بود...
برای یه لحظه نگاهشون بهم خورد که باعث شد باکی بازم زود چشمش رو از استیو بگیره،میترسید به چشماش نگاه کنه...
استیو صبرش رو از دست داده و بازوی باکی رو گرفت تا بتونه صورتش رو ببینه-میشه بس کنی؟
نزدیک بهم و کلافه بودن...
باکی دست استیو رو از دور بازوش جدا کرد-چته تو؟
استیو با اخم شروع به بالا بردن صداش کرد-تو چته؟همش نگاه‌هاتو ازم میگیری و دور میکنی خودتو؟به وضع روزهای اولمون برگشتیم؟
نباید اینطوری حرف میزد...
نباید براش مهم میشد رفتار‌های باکی...
باکی چی باید میگفت؟خودش هم نمیدونست چرا اینطوری دور نگه میداره خودش رو...فقط میدونست که باید انجام بده!
پوزخندی زد-بنظرت ما اصلا از اون روزهای اولمون فاصله‌ای گرفتیم؟
این دیگه چی بود؟میخواست چه فاصله‌ای طی کنن مگه؟
میدونست که احساساتش یک طرفه‌است پس شاید با این حرفش میخواست دلخوریش رو نشون بده...
استیو بعد یکم مکث خنده‌ی عصبی‌ای کرد و یکم فاصله گرفت-بخاطر خوب شدن رابطه‌ی من و جوزفه این رفتارات؟!
باکی تا خواست بهش بگه "معلومه چی میگی؟من عاشق اینم که شما با هم خوبین" ولی جلوی خودش رو گرفت...
به طبقه‌ی اول رسیدن و باکی فقط تونست سرش رو به چپ و راست تکون بده-لطفا فقط خفه شو!
و سریع از آسانسور بیرون رفت...
بهتر بود بحث رو اونجا تموم کنن...
______________
رو تختش دراز کشید و چشم‌هاشو بست،یعنی باکی اصلا اون رو درک نکرده بود؟
یعنی تموم اون دلداری‌ها و حرف‌ها الکی بودن؟
تموم اون مدت شک داشت ولی ظاهرا دلیل سرد رفتار کردن باکی آشتی کردن استیو با جوزف بود...
خیلی مزخرف بود ولی استیو نمیخواست این اتفاق بیافته...نمیخواست با هم اونطوری باشن...
نفس عمیقی کشید و به پهلو دراز کشید،فعلا حال ادامه دادن به نقاشیش رو هم نداشت.
______________
کلینت-دیشب ریختم توش،نه ماه و هشت روز دیگه عمو میشین...
با زدن این حرف اشک تو چشم‌هاش جمع شد...
بالاخره کم اورده و مجبور به انجام اون کار شده بود.
لوکی و باکی میخواستن به حال دوستشون بخندن ولی  دلشون نمیومد...
لوکی با دست گارسون کافه‌ای که داخلش نشسته بودن رو صدا زده و دستمال کاغذی‌های بیشتری خواست و دوباره به سمت دوستاش چرخید...
بین آه کشیدن و مظلوم بازی‌های کلینت گوشی لوکی به صدا دراومد و با نگاه کردن به صفحه‌اش لبخندی رو لباش نشست...
باکی که کامل به صندلی تکیه داده و بیحال بود چشم‌هاشو تنگ کرد-هی!!چی شده؟
لوکی موبایلش رو روی میز گذاشت-ثوره...از سفر کاری برگشته...
کلینت سرش رو عقب داد-خوبه برای پارتیت سر موقع رسید...
لوکی-معلومه که میرسه....من مدت‌هاست که دارم برنامه میچینم...
لوکی برای دو روز بعد پارتی‌ای به مناسبت تولد ثور ارگانیزه کرده بود...ثور به دلیل کار‌ها وقتی برای شرکت در پارتی و رفتن به بار‌ها پیدا نمیکرد پس قطعا از این سورپرایز لوکی خوشش میومد...
گارسونی که دختر بود با خوشرویی به میز هر سه نزدیک شد و با گذاشتن دستمال کاغذی‌ها نگاه عمیقی به باکی انداخت...ولی باکی توجه‌ای نکرد و بجاش به استیوی که دو ساعت پیش تو شرکت ولش کرده بود فکر کرد،از وقتی اونجا نشسته بودن همش فکرش به سمت اون میرفت و میومد...
لوکی بعد رفتن دختره خم شد-دختره با نگاهش تورو خورد...
باکی ابروهاشو بالا داد و پوفی کشید-اهمیت نمیدم...
و این برای هر دو پسر عجیب بود...
کلینت سرش رو راست کرد و با چشم‌های باز اول به لوکی و بعد به باکی نگاه کرد...
لوکی کاملا خشکش زده بود!
باکی نگاهی به ساعت انداخت بدون دیدن واکنش دوست‌هاش از پشت میز بلند شد-بعدا میبینمتون...
لوکی سریع به خودش اومد-کجا؟
باکی همونطور که راه میرفت برگشت-احساس خستگی دارم...
دستش رو بالا اورد و از دوستایی که متعجب به بیخیالش نسبت به یه شکار خوب بهش نگاه میکردن خداحافظی کرد.

STUCK WITH YOUWhere stories live. Discover now