قسمت سوم

318 74 6
                                    


وی ووشیان شونه ای بالا انداخت:

-تنها تذهیبگر بینمون ون چینگه که اونم پزشکه و تاحالا کسی رو نکشته و همون طور جون من و برادرم رو هم نجات داده. ون نینگ هم یه جسد وحشی اگاهه که تا وقتی تحریک نشه به کسی اسیب نمیزنه. کوچیک ترین فردمون هم ون یوانه که 4 سالشه و هنوز هیچ هسته ای تشکیل نداده.

نیه مینگجو با شنید یه بخش از حرف وی ووشیان اخمی کرد:

-منظورت از این که ون نینگ تا وقتی که تحریک نشه به کسی اسیب نمیزنه چیه؟ توی اون حادثه دقیقا چی پیش اومده؟

وی ووشیان اهی کشید و چشماش رنگ غم گرفت:

-خودمم نفهمیدم چی شد فقط میدون یه کی از قوم جین منو به نفرین صد سوراخ متهم کرد و بهم حمله کرد و ون نینگ ازم محافظت کرد ولی بعدش یهو سر و کله جین زیشوان پیدا شد و اوضاع رو کمی به هم ریخت و ون نینگ هم یهو وحشی شد و باعث کشته شدن جین زیشوان شد.

سکوتی بین یه نفر ایجاد شد و دو هبر قوم داشتن حرفای وی ووشیان رو تجزیه و تحلیل میکردن که نیه مینگجو سکوت رو شکست:

-اگه حرفایی که میگی حقیقت داشته باشه ما باید یه تحقیقاتی رو دوباره شروع بکنیم.

وی ووشیان دوباره برای خودش چایی ریخت تو ازش نوشید:

-چیفنگ زون من قبول دارم به راه شیطانی کشیده شدم ولی به این معنی نیست دروغ میگم. من اومدم خودم رو تحویل بدم پس دروغ گفتن برام چه فایده ای داره.

وی ووشیان از جاش بلند شد و نگاه لان شیچن و نیه مینگجو به سمتش رفت:

-بقیه چیز ها رو به شما دونفر میسپارم. خواهش میکنم مراقب خانواده سومم باشید؛ نمیخوام باز اونا رو از دست بدم.

بعد دوباره به سمت پنجره اتاق رفت و نیه مینگجو ازش پرسید:

-کجا میری؟

وی ووشیان به سمت اونا برگشت و لبخند درخشان خودش رو زد، لبخندی که به اون دونفر یاد اوری میکرد که وی ووشیان هم سن برادراشون هستش:

-میرم شیجیه رو ببینم. میترسم دیگه هیچ وقت وقت نکنم ببینمش .

وی ووشیان تعظیمی کرد و بعد به از پنجره بیرون پرید، نیه میگجو دوباره به چیز هایی که وی ووشیان بهش داده بود نگاه کرد.

-شیچن به نظرت حقیقت رو میگه؟

لان شیچن اهی کشید و کمی از چایی خودش نوشید:

-من ارباب جوان وی رو قبلا دیدم میتونم بگم حرفاش بوی صداقت میداد و حق با اونه اگه میخواست کاری بکنه و دروغ بگه چرا باید خودش رو تحویل میداد! شاید وقتی بفهمیم اگه بیگناهه اون رو از مسیر انرژی شیطانی بیرون بکشیم.

نیه مینگجو سری تکون داد:

-اره موافقم. فردا این رو به بقیه قوم ها اعلام میکنیم. اینطور نیستش که وی ووشیان رو یهو اعدام کنن، باید محاکمه و تحقیق بشه.

لا شیچن سری تکون دادولی هر دوتاشون هنوز حیله گری و طمع جین ها رو به خوبی نشناخته بودن.
.
.
.
وی ووشیان پشت مجسمه ای توی باغ مخفی شده بود و به شیجیه عزادارش نگاه میکرد. با دیدن جین لینگ که توی اغوشش هستش به زانو افتاد.
با دستای خودش اینده شیجی مهربونش رو از بین برده بود و حتی مرگش هم نمیتونه جبرانش کنه.
جیانگ یانلی متوجه نگاهی خیره ای به خودش شد؛ به سمت مجسمه نگاه کرد، با دیدن روبان قرمز رنگ فهمید کیه.

-اشیان؟

اروم و با احتیاط بلند شد و به سمت وی ووشیان راه افتاد. وی ووشیان اینقدر توی افکار منفی غرق شده بود که متوجه اومدن جیانگ یانلی نشد.

-اشیان؟

وی ووشیان کمی تکون خورد و سرش رو بالا اورد با دیدن جیانگ یانلی اشکاش از چشماش جاری شد:

-شیجیه؟!

جیانگ یانلی بلندی به وی ووشیان میزنه و سرش رو نوازش میکنه:

-اشیان تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا اومدی؟ تو رو ببینن زندانیت میکنن.

وی ووشیان از دیدن این که جیانگ یانلی از دستش ناراحت نیست قبش بیشتر فشرده شد. لیاقت این همه محبت رو نداشت.
جیانگ یانلی با احتیاط زانوی میزنه و صورت برادرش رو نوازش میکنه:

-اشیان این تقصیر تو نبوده، میدونم نمیخواستی اشوان رو بکشی.

-شیجیه...من..

تا بیا چیزی بگه یهو صدای دادی از پشت سرشون اومد:

-اون قاتل اومده اینجا، سریع دستگیرش کنید.

جیانگ یانلی و وی ووشیان غافلگیر شده بودن، توقع نداشتن کسی بیاد.

-الی.

بانو جین به سمت جیانگ یانلی رفت و سعی کرد عروس و نوه خودش رو از وی ووشیان دور کنه. جیانگ یانلی نمیتونست به خاطر جین لینگ مقاومت کنه برای همین همراهش رفت.
وی ووشیان خیالش از امن بودن جیانگ یانلی راحت شد و نفس راحت کشید تا بیاد چیزی بگه سر و کله جین گوانگشان و جین گوانگیائو پیدا شد.

Enemies of Yesterday,  Friends of TodeyWo Geschichten leben. Entdecke jetzt