قسمت 11

306 74 5
                                    

وی ووشیان چیزی رو که میدید باور نمیکرد.
دهن و چشماش از شدت شوک باز مونده بود.
اصلا امکان داشت که.. این مرد زنده باشه؟!

با صدایی که سعی می‌کرد لکنتش رو کنترل کنه پرسید‌:

-ون.. روهان!!؟

و از شدت شوک و تعجب از روی تخت زمین افتاد و آخ بلندی گفت.
وقتی با زمین سرد تماس پیدا کرد تازه متوجه شد لباسی تنش نیست و سینه اش با باند بسته شده.

دوباره نگاهش رو به ون روهان داد که با پوزخند بهش خیره شده بود :

-تو مردی ، جین گوانگیائو تو رو کشت.

ون روهان خنده کوتاهی میکنه و به سمت وی ووشیانی که روی زمین افتاده بود میره.

کنارش زانو زد:

-خودمم همين فکر رو میکردم ولی وقتی بیدار شدم دیدم اینجام و اون دوتا حرومزاده بیرون سلول هستن.

بعد انگشتش رو دراز کرد و به پیشونی وی ووشیان زد ‌:

-تو باعث پیروزی قوم ها بودی.
پس چرا الان اینجایی؟؟

کنجکاوی توی چشم ون روهان فریاد می‌زد.
دوست داشت بدونه قهرمان یک جنگ ، چرا باید تو این وضعیت باشه؟!

وی ووشیان آهی کشید و سعی کرد بلند بشه که دوباره دردی تو بدنش پیچید و آخی از دهنش بیرون اومد.

در کمال تعجب رئیس تذهیبگرای سابق بهش کمک کرد بلند بشه و روی تخت بشینه.

ون روهان به سمت کوزه ای که داخلش آب بود رفت و برای ووشیان کمی آب آورد.

وی ووشیان با تشکر آب رو از ون روهان گرفت و کمی ازش نوشید :

‌‌-من جین زیشوان رو کشتم، اونم تو روز جشن یک ماهگی پسرش.

ون روهان از روی تعجب ابرویی بالا انداخت.
شنیده بود ازدواج جین و جیانگ به هم خورده.
پس بعد پیروزیشون اتحاد ها رو جشن گرفتن.

با کنجکاوی پرسید :

-با کی ازدواج کرد و چرا کشتیش؟!

وی ووشیان آهی کشید:

-شیجیه باهاش ازدواج کرد.

ون روهان دستی به چونش کشید:

-پس اتحاد جیانگ و جین دوباره برقرار شد.

با این حرف وی ووشیان یاد زمان اعتراف اون طاووس از خود راضی افتاد :

-اون طاووس جلوی همه به شیجیه اعتراف کرد.

و یهو تازه یادش اومد با کی حرف میزنه و به ون روهان خیره شد.

ون روهان که دید وی ووشیان باز دوباره گارد گرفته آهی کشید:

-بهتره این گارد گرفتنت رو تموم کنی. اینجا جز من و تو کسی دیگه ای نیست.

وی ووشیان اخمی کرد:

- دقیقا به همین دلیل که تو اینجایی باید گارد بگیرم.

ون روهان از بچه بازی وی ووشیان خنده اش گرفته بود:

-واقعا بچه ای.

وی ووشیان با این حرف یهو بدنش شل شد. ون روهان حق نداشت این حرف رو بهش بزنه.

-من بچه نیستم.
تو دوران بچگی منو ، با جنگ و درد ازم گرفتی ون روهان.

ون روهان توقع این حرف رو نداشت.
به چشمای وی ووشیان که به رنگ سرخ در اومده بود خیره شد.

-به خاطر جنگی که راه انداختی من یه هیولا شدم.
تو باعث شدی از مهم ترین چیزم دست بکشم.
تو حق نداری از بچه بودن من حرف بزنی.

بعد از این حرف اشکاش جاری شد.
سعی کرد جلوی اشک ریختنش رو بگیره ولی اون لعنتیا متوقف نمیشدن.

-من فقط میخواستم با کسایی که دوستشون دارم زندگی کنم و از ضعیف تر ها محافظت کنم.

با چشمای اشکی به ون روهان خیره شد:

-بهم بگو، چرا من باید این همه درد بکشم؟! مگه من با بقیه بچه ها چه فرقی داشتم؟!
چرا باید خانوادم رو از دست میدادم و آواره خیابونا میشدم؟
چرا باید بقیه ازم متنفر باشن و هی بهم توهین کنن؟؟
چرا باید همیشه شلاق بخورم به خاطر کارایی که نکردم؟!
بهم بگو چرا!! دقیقا بگو چرا سرنوشت من اینقدر شومه؟

ون روهان توقع این رفتار رو از وی ووشیان نذاشت.
یه چیزایی درمورد این پسر شنیده بود .
با این که خیلی با استعداد بود ولی بازم بهش پسر بنده میگفتن
(پسر خدمتکار)

دلیل این که وی ووشیان اینطوری خودش رو زجر میداد رو نمیفهمید.
شنیده بود بغل کردن حال طرف مقابل رو بهتر میکنه ،
به عنوان یه هم سلولی بنظرش این تنها کاری بود میتونست بکنه.
به سمتش رفت و بدن لرزون پسر رو به آغوش کشید و سرش رو نوازش کرد.

وی ووشیان دوباره اشکاش جاری شد و به ون روهان چسبید.

-من دلم میخواد به بچه هایی که خانواده داشتن حسودی کنم.
چرا باید اسمم ووشیان باشه تا حق حسادت کردن رو هم ازم بگیرن؟!
چرا باید با وجود دردام لبخند بزنم؟
چرا کسی منو به عنوان یه آدم نمیبینه؟!

ون روهان گذاشت وی ووشیان با گریه کردن کمی آروم بشه.
بعد مدتی متوجه نفس های منظم وی ووشیان شد.
اون رو با احتیاط روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید.

ون روهان به اشک های خشک شده روی صورت وی ووشیان نگاه کرد :

- مگه چی بهش گفتم که اینطوری بهم ریخت؟

Enemies of Yesterday,  Friends of TodeyWhere stories live. Discover now