وی ووشیان با ناباوری به ون ژولیو و ون ژو نگاه کرد نمیدونست چی شد ولی فقط میدونست الان ون روهان و ون چینگ هم به اون دونفر اضافه شدن و دارن درمورد لباس هایی که قراره تنش بکنن حرف میزدن.
اولش قرار بود دونفر باشن ولی یهو ون چینگ، چون وی ووشیان دیر اومده بود دنبالش اومد و حرفای پسر عمو و محافظ رو شنید و کنجکاو شد ماجرا چی میشه.
ولی آخرش توی بحثشون شرکت کرد چون تنها زن این جمع بود و البته شوکه شد وقتی فهمید ون چینگ هم مثل دخترای دیگه به مد و زیبایی اهمیت میده.
یهو بعد مدتی انگار خبرا توسط خدمتکارا به گوش ون روهان رسیده بود برای همین سر و کلش پیدا شد.
ون روهان با پوزخند بزرگی بهشون خیره شده بود و معلوم بود حسابی سر گرم شده.
کم کم که دید ماجرا داره جالب تر میشهک دخالت کرد.
فقط یه سوال براش پیش اومد.....
ون ها چطور اینقدر درمورد مد و لباس اینقدر میدونن؟؟
مطمئن بود به اون قوم بی رحم ون برگشته ؟!
اون شکنجه هایی که ون ژو و ون روهان میکردن کجاست؟!
اون ون ژولیو سرد و بی احساس کجاست؟!
حتی به دیدن عوضی بازی ون چائو هم راضی بود ولی اون رو بیرون کرده بودن!
ون روهان با لبخند عجیبی به وی ووشیان خیره شده بود و درمورد مدل لباس ها نظر میداد و با پسرش صحبت میکرد.
ون چینگ هم با ون ژولیو در مورد این که چه رنگی بهش میاد بحث میکردن.
وی ووشیان میخواست گریه بکنه، تو زندگی های قبلیش چکار کرده بود که گیر این ون ها افتاده بود؟!
لان ژان، دقیقا کجایی؟؟
از این هیولا های لباس دوست ترسیده بود.
اولین بار دلش برای کسای دیگه تنگ شده بود و میخواست گريه بکنه.
حرف لان وانگجی شد، مادرش دو سال پیش فوت کرده بود و پدرش هنوز توی انزوا هستش.
شاید بتونه با فرستادن یه روح مجبورش کنه از انزوا بیرون بیاد و. دوست و هم روحش کمی خوشحالی داشته باشه.
با برادرش خوشحال بود ولی مطمئن بود با پدرش خوشحال تر بشه چون یادش میومد سر مرگ پدرش چقدر غمگین بود.
با شنیدن اسمش توجهش به ون چینگ رفت که داشت لباسش رو بهش میداد.-برو اینو بپوش و برگرد.
وی ووشیان با حالت زار به لباس خیره شد:
-من یه پسرم چرا باید این لباس رو بپوشم؟!
ون چینگ شونه ای بالا انداخت :
-چون حس مد نداری.
وی ووشیان هق هق ریزی سر داد و به لباس طوری خیره شد که انگار دشمن زندگیش هستش.
-ولی میشد لباس پسرونه باشه!
ون روهان با شیطنت آبرویی بالا انداخت :
-خوب پسرم میخواد این کار رو بکنه چرا نباید حمایتش کنیم ؟!
ون ژو با لبخند بزرگی به پدرش خیره شد :
-پدر میدونم شما هم دوست دارید این کار رو بکنید.
لبخند ون روهان شیطانی تر شد:
-خوب منو درک میکنی پسر عزیزم.
وی ووشیان واقعا میخواست گریه بکنه. اون تفرقه بین خانواد یهو کجا محو شد؟؟
انگار ون روهان ذهن وی ووشیان رو خونده بود و لبخند دندون نمایی بهش انداخت.
وی ووشیان توی این مرحله میخواست کسی رو بکشه. بلاخره تسلیم شد و رفت تا لباس رو کمک با یه خدمتکار بپوشه.
حتی تو زندگی شرم آور قدیمیش تاحالا لباس زنونه نپوشیده بود که الان پوشید!
بعد مدتی وی ووشیان بلاخره لباس رو پوشید و بیرون اومدش که با دیدن کسای دیگه ای که بهشون. اضافه شدن شوکه شد.
منگ یائو دستی بهش تکون داد :-میتونم بهت بگم. خیلی بهت میاد.
وی ووشیان دیگه اشکش سرازیر شد :
-خیلی بدید. چرا اینقدر زور میگید؟!
ون روهان بالاخره دیگه نتونست خودش رو نگه داره و شروع به خندید کرد:
-بلاخره تونستن اشکت رو در بیارن.
-نامردا.
بعد به لباس نگاه کرد و بد نبود، همیشه دوست داشت یه بار امتحان بکنه ولی نه این طوری!
و این شروع پوشش جدید لباس وی ووشیان شد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Enemies of Yesterday, Friends of Todey
Hayran KurguName: Enemies of Yesterday, Friends of Todey اسم: دشمنان دیروز، دوستان امروز ژانر: درام، تاریخی، سفر در زمان، طنز، اسمات، روزمره کاپل:وانگشیان {زمانی که وی ووشیان به جای خواهر و برادر ون خودش رو تحویل میده و جین ها هم زندانیش میکنن. اونجا میفه...