قسمت هفتم

350 76 9
                                    

ون چینگ اخمی کرد:

-وقتی چاره ای نداشته باشی به هر چیزی که به دست بیاری قانعی.

تا نیه مینگجو بیاد چیزی بگه یهو یه بچه به پای برادرش چسبید:

-سبز گه.

نیه هوایسانگ با لبخند ایوان رو بلند کرد و توی اغوشش گرفت:

-اوه ایوان. چقدر بزرگ شدی تقریبا نشناختمت.

ایوان با غرور سرش رو بالا اورد:

-شیان گه هم میگه بزرگ شدم.

با اومدن اسم وی ووشیان چشمای نیه هوایسانگ رنگ غم گرفت و ایوان رو روی زمین گذاشت. دست توی لباسش برد و یه کیسه ابنبات بیرون اورد:

-بیا ایوان، برات ابنبات اوردم.

ایوان با خوشحالی ابنبات ها رو گرفت و تشکر کرد، و ازشون دور شد. همین که ایوان رفت سر و کله مرد جوان دیگه ای پیدا شد.
ون نینگ به نیه مینگجو نگاه کرد و گاردش رو پایین نیاورد، نیه هوایسانگ به سمت ون نینگ رفت:

-ون نینگ خیلیوقت بود ندیدمت.

ون نینگ سری تکون داد:

-منم .

نیه میگجو با تعجب به ون نینگ نگاه کرد، اون ژنرال ارواحی که میگفتن این پسر بود؟ به نظر میومد این پسر حتی نمیتونه به یه حشره اسیب بزنه اون وقت جین زیشوان رو کشته بود؟ ممکنه بود حرف وی  ووشیان درست بوده باشه و کسی اونا رو دست کاری کرده باشه؟ ون چینگ به سمت غار راه افتاد و با صدای بلندی گفت:

-بیاین بریم تو.

هر چهار نفر وارد غاز شد، غار مثل اخرین باری که وی ووشیان توش بود شلوغ و به هم ریخته بود و اختراعات  و دست نوشته های ناخوانا وی ووشیان همه جای غار پراکنده شده بود.
ون نینگ روی تخته سنگی که وی ووشیان روش میخوابید رو مرتب کرد تا دو برادر نیه روش بشینن. ون چینگ هم رو به روی اون ها نشست و ون نینگ پشت سرش ایستاد تا اگه اتفاقی افتاد بتونه از خواهرش محافظت کنه.

-ما اینجا چایی نداریم تا پذیرایی کنیم.

نیه هوایسانگ بادبزنش رو باز کرد و صورتش رو پوشاند:

-نگران نباش بانو ون، ما برای چایی خوردن اینجا نیستیم .اومدیم دوتا خبر بهتون بدیم که یکیش بد و یکیش خوبه.

ون چینگ اهی کشید، میدونست خبر بد به وی ووشیان مربوط میشه:

-خبر خوب رو اول بگو.

نیه مینگجو صداش رو صاف کرد و به ون چینگ نگاه کرد:

-وی ووشیان اثبات بیگناهی شما رو به من و رهبر قوم لان داد .

ون چینگ منتظر به نیه مینگجو خیره میشه، نیه مینگجو حرفش رو ادامه میده:

-برای همین قوم لان و قوم نیه تصمیم گرفته از شما حمایت کنه و مکان مناسبی براتون تهیه بکنه.

ون چینگ نفس راحتی کشید، بلاخره اون وی ووشیان احمق کارش رو انجام داد. به نیه هوایسانگ نگاه کرد:

-و خبر بد؟

سکوتی بین برادران نیه ایجاد شد که حس بدی توی وجود ون چینگ ایجاد شد، میترسید خبر بدی در مورد وی ووشیان باشه.

-اتفاقی افتاده؟ وی ووشیان حالش خوبه؟

ون چینگ دید جوابی نمیگیره از جش بلند شد و سمت نیه مینگجو رفت و قسمتی از لباسش رو گرفت:

-بهم بگو! چه بلایی سر و ووشیان اوردید؟ دقیقا با برادر کوچیک من چه غلطی کردید؟

یهو اشک از چشمای نیه هوایسانگ چاری شد و با دیتاش جلوی چشمش رو گرفت:

-ون چینگ ، ون چینگ من متاسفم ...من واقعا متاسفم.

ون چینگ با ناباوری به نیه هوایسانگ خیره شده بود. نیه مینگجو هم از گریه کردن برادرش شوکه شده بود بعد مرگ پدرشون تاحالا ندیده بود اینطوری اشک بریزه.
ون چینگ یهو داد زد:

-با برادر من چه غلطی کردید؟ جواب منو بدید.

نیه مینگجو که دید نیه هوایسانگ نمیتونه جواب بده برای همین تصیم گرفت خودش بگه:

-وی ووشیان صبح زود خودش رو با یه خنجر کشته.

سکوت بین اون چهار نفر ایجاد میشه، ون چینگ توی شوک رفت و پاهاش شد شد و به عقب افتاد. ون نینگ سریه خواهرش رو گرفت تا نخوره زمین.
نیه هوایسانگ گریش بیشتر شد، از جاش بلند شد و رفت جلو ون چینگ و ون نینگ زانو زد:

-ببخشید منو ببخش، من قول دادم مراقبش باشم ولی نتونستم منو ببخش.
نیه  مینگجو کنار برادرش نشست  تا بلندش کنه، نمیخواست ببینه زانو زده. ون چینگ چیزی نمیگفت و به نیه هوایسانگ  خیره شده بود. نمیدوست چی بگه و چیکار کنه که دهنش ناخوداگاه باز شد.

-چطوری؟

نیه هوایسانگ کمی با کمک برادرش به خودش میاد :

-با یه خنجر . خودم زخم روی بدنش رو دیدم، دقیقا روی زخم مارکش.

ون چینگ با شنیدن چاقو یهو بلند شد و به سمت وسیال وی ووشیان رفت. ون نینگ و برادران نیه با گیجی بهش نگاه میکردن .
ون چینگ وقتی کارش تموم شد اخمی کرد:

-همه وسایلش اینجاست و چیزی کم نشده. با خودش چیزی نبرده تا خودش رو بکشه و اونقدر ها هم پول نئداشت یه خنجر بخره و همیطور وی ووشیان اهل این کارا نیست و قوم جین اینقدر سخاوت مند نیست تا بزاه وی ووشیان خودش رو بکشه.

به نیه هوایسانگ و نیه مینگجو خیره میشه :

-یکی وی ووشیان رو کشته یا این که....

نیه مینگجو اخمی کرد:

-یا اینکه؟

-مرگش جعل شده.

نیه هوایسانگ خشکش میزنه:

-ولی ما جسدش رو دیدیم.

ون چینگ از جاش بلند شد و رو به روی دو برادر نیه ایستاد :

-اگه قوم جین باشه میتونه این چیزا رو جعل کنه. باید جسدی که نشون دادن رو ببینم.

نیه مینگجو سری تکون میده:

-فکر کنم قراره جسد رو به قوم جیانگ تحویل بدن بهشون میگم برای خاکسپاریش کمی صبر بکنن.
ون چینگ سری تکون داد:

-خوبه. خودم دست اون عوضی ها رو، رو میکنم.

.
.
.

کامنت و ووت با تون نره 🥰🥰🥰🥰

Enemies of Yesterday,  Friends of TodeyOnde histórias criam vida. Descubra agora