قسمت 39

280 66 8
                                    

بلاخره بعد مدتي انتظار بلاخره سر و کله قوم جیانگ هم پیدا شد.
مثل همیشه ردای زیبای بنفش خود را به تن کرده بودن، رنگی که توی زندگیش ازش محروم بود.
در حالی که باید اون رنگ رو می‌پوشید، حق تولدش بود که بنفش بپوشه ولی نزاشتن.
خشم زیادی رو نسبت به جیانگ فنگمیان و یو زی یوان احساس می‌کرد.
او جیانگ چنگ و جیانگ یانلس رو خیلی دوست داشت و توی زندگی قبلیش بدهی هاش رو رفع کرده بود و انتقام رو گرفته بود.
دیگه هیچی به قوم جیانگ بدهکار نبود، میتونست خودش باشه.
وقتی قوم جیانگ نزدیک شد هر دوتاشون به جیانگ ها احترام گذاشتن.

-رئیس قوم جیانگ، بانو جیانگ، ارباب جوان جیانگ و خانم جیانگ ورودتون رو به قیشان ون خوش آمد میگم.

جیانگ فنگمیان لبخند همیشگی خودش رو زد :

-ممنون وارث ون.

بعد نگاهش به سمت وی ووشیان رفت و سر جاش خشکش زد.
اون. چهره رو به خوبی می‌شناخت.
وی چانگزه و کانسه سانزن.
پسرشون اینجا بود.
وی یینگ.
توی قوم ون.
کنار وارث قوم ون.
کمی عصبانی شد، چطور قوم. ون وی ووشیان رو زود تر پیدا کرده بود؟
قرار بود اون به قوم جیانگ بیاد و زیر دست پسرش باشه تا مطمئن باشه پسرش زنده میمونه.
ون ژو لبخندش حفظ کرد، اصلا از اینو نگاه خوشش نمیومد. احساس می‌کرد برادرش رو میخواد ببره.

-رهبر قوم جیانگ چیزی شده؟!

جیانگ فنگمیان به خودش اومد و به ون ژو نگاه کرد :

-اوه. بله خوبم. فقط از دیدن پسر دست راستم توی قوم ون غافلگیر شدم.

همزمان با این حرف یو زیوان بیشتر اخم کرد، فنگمیان تازه داشت اون پسره عوض رو فراموش می‌کرد.
چرا یهو سر و کلش پیدا شده.
ون ژو با غرور به وی ووشیان نگاه کرد :

-رهبر قوم جیانگ، با برادر کوچیکم، وی ووشیان آشنا بشید.

چشمای جیانگ ها درشت شد، برادر؟!
يعني داره میگه وی ووشیان همون پسریه که ون روهان اون رو به فرزندی قبول کرده؟!
واقعا شوکه کننده بود.
وی ووشیان و ون ژو از چهره های جیانگ ها لذت میبردن.
چشمای جیانگ فنگمیان گرد شده بود.
چهره یو زی یوان از شدت عصبانیت داشت سرخ میشد.
جیانگ چنگ با گیجی بین والدینش و وی ووشیان نگاه می‌کند.
و جیانگ یانلی فقط تعجب کرده بود، حتما اون اسم وی ووشیان رو شنیده بود.
قبل این که یو زی یوان منفجر بشه جیانگ فنگمیان رو به ون ژو کرد :

-ببخشید کمی از سفر خسته هستیم، میشه ما رو با اتاق ها راهنمایی کنید؟

ون ژو سری آمدن داد و به خدمتکاری دستور داد قوم جیانگ رو به اتاق هاشون راهنمایی بکنن.
وقتی رفتن ون ژو و وی ووشیان لبخند شروری به هم دیگه زدن.
وی ووشیان با شیطنت آبرویی بالا انداخت :

-دیدی چقدر قرمز شده بود؟

ون ژو خنده ای کرد :

-آره دیدم، مطمئنم اوه توی قوم خودشون بود حتما چند تا چیز رو نابود میکرد.

-شک نداشته باش.

-بیا بریم، این آخرین قوم بود. و درضم پدر حتما دوست داره برخورد ها رو بشنوه.

وی ووشیان سری تکون داد :

-بقیه هم همینطور.

و با هم دیگه راه افتادن تا پیش ون روهان برن و با تمسخر کردن قوم. ها لذت ببرن.
.
.
.
یو زی یوان عصبی بود و جیانگ فنگمیان این رو میدید. سعی می‌کرد همسرش رو آروم بکنه ولی نمیتونست.
جیانگ چنگ و جیانگ یانلی به رفتار والدینشون عادت کرده بودن و چیزی نمیگفتم چون اوضاع رو بد تر می‌کرد.
ولی درمورد اون پسری که پدر  و مادرشون رو عصبی کزده بود کنجکاو بودن.
چندباری اسمش رو شنیده بودم و می‌دونستن پدرشون دنبالش بود .
دوست داشتن توی گرد هوایی که فرزندان قوم ها داشتن با هم آشنا بشن.
.
.
.
ون روهان از دست پسراش به خنده افتاده بود.
اونا به خوبی جین گوانگشان رو تحقیر کردن و یو زی یوان رو تا حد قرمز شدن عصبی کردن‌.
به پسراش افتخار می‌کرد و مثل خودش هرج و مرج درست میکردن.
رو به پسراش کرد و چشمک ریزی زد :

‌-فردا منم کاری میکنم تا قشنگ لذت ببرید.

ون ژولیو آهی کشید :

-قربان شما برای پسراتون بد آموزی دارید!

ون روهان آبرویی بالا انداخت:

-من کاری نکردم.

ون ژولیو روی بینیش رو بشکون گرفت و آهی کشید :

-همین که کاری نمی‌کند، خودش خیلیه.

پدر و پسرا شروع به خندیدن کردن و باعث شد ون ژولیو آهی بکشه.

در همین حال ون چینگ و منگ یائو وارد اتاق شدن و با دیدن جو عجیب و خنده بقیه تعجب کردن.
ون چینگ آبرویی بالا انداخت :

-چی شده ‌؟!

وی ووشیان به کنار خودش اشاره کرد :

-بیا برات تعریف کنیم.

Enemies of Yesterday,  Friends of TodeyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant