یه هفته گذشت. یه هفته ی سخت. هر چقدر سعی میکردم با جونگ کوک رو در رو نشم نمیشد. اونقدر که فکر کنم تو توانایی فاکینگ فکر کردنم تاثیر گذاشته بود. چون الان جلوی فاکینگ رزی توی یه رستوران فاکینگ اپیک نشستم و دارم به اون زهرخند فاکینگ رو اعصابش نگاه میکنم و به این فکر میکنم که دقیقا چه فاکینگ فکری با خودم کردم که الان اینجام؟ یا حتی یه نیمه از مغزم داره به این فکر میکنه که چند بار توی ذهنم از کلمه ی فاکینگ استفاده کردم؟
دقیقا همون لحظه ای که تهیونگ اومد بهم گفت که رزی میخواد باهام ملاقات کنه باید فقط دهنمو میبستم و لشمو میزاشتم خونه. کامان. حتی دارم به این فکر میکنم که موسیقی ای که داره پخش میشه چقدر آشغاله. یا این که رزی با این قیافه ای که به خودش گرفته اگه کچل بود و دماغ نداشت میتونست نقش لرد ولدمورت رو تو هری پاتر بگیره. فقط یکم از اون خوشکلتره.
رزی- خیلی وقته با مامانت حرف نزدی آره؟
نفس عمیقی کشیدم و به صندلیم تکه دادم.
- نه. دیشب باهاش حرف زدم.
با اعتماد به نفس جواب دروغمو تحویلش دادم و لیوان آبمو برداشتم و سر کشیدم. خیلی علاقه ای نداشتم نزدیک این بحث بریم.
رزی- هولی دارک لرد. نمیدونستم واسه ارواحم خط تلفن زدن.
همین یه جملش کافی بود تا منو به هم بزنه و اون پوسته ی ظاهریمو بشکنه.
با شک و دودلی و اون قسمتی از مغزم که میفهمید منظورشو و قسمت دیگه ایش که نمیخواست بفهمه گفتم:
- منظورت چیه؟ریلکس با دستمال لبشو پاک کرد و پوزخندشو تمدید کرد و گفت:
- شوخی کردم. میدونی که خیلی شوخم. حتی یادمه یه بار به شوخی نزدیک بود خواهر برادر ناتنیمو به کشتن بدم.اخمامو کردم تو هم و از لای دندونام غریدم:
- اگه دستت به مامانم بخوره تو و اون قوه ی شوختو با هم به فاک میدم.با لحن تمسخر آمیزش ادامه داد:
- اینو نگو. مامانت الان تو یه کشتی تفریحی وسط دریای مدیترانه داره از وزش باد روی صورتش لذت میبره و مدیتیشن میکنه. به لطف تو و اون قوه ی تخیلت.لبشو جمع کرد و با یه حالت متفکر گفت:
- البته اون قسمت مدیتیشن کردنش منطقیه. به هر حال دردی که با مرگ دوا شد.نزدیک بود هر لحظه بزنم زیر گریه و بگم من مامانمو میخوام که تبدیل بشم به یه بچه نق نقوی بدبخت که رزی تصمیم داره اذیتش کنه. چند تا نفس عمیق کشیدم و پلک زدم تا این اتفاق نیفته.
- داری چرت میگی.
جدی شد و تو چشمام نگاه کرد.
رزی- درکت میکنم. منم مادرمو همینجور از دست دادم و باور کن حتی بیشتر از تو میدونم از دست دادن مادر چقدر سخته.
ESTÁS LEYENDO
puppet🃏
Romanceمامان یونا و بابای جونگ کوک با هم ازدواج میکنن و اون دو تا مجبور میشن تو یه خونه زندگی کنن. یه روز یونا دزدیده میشه و میفهمه که ناپدریش خلافکاره. تا این که... ژانر: رمنس، جنایی، مافیایی، مدرسه ای