پشت سرم را نگاه نمیکنم....
این تنها کاریست که سال ها انجام میدهم...
اما این بار
صدای قدم هایش هر لحظه بلند تر میشد و این نوید نزدیکی او را میداد
باران نم نم روی صورتم مبیارید...با لبه ی آستینم صورتم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم
نه!!این بار هم مثل دفعه های قبل فقط به رو به رو نگاه میکنم....مهم نیست پشت سر من چه میگذرد
ریتم منظم قدم ها مرا با خود میبرد....برای دقایقی دیگر در خیابان سیر نمیکنم و به یاد می آورم....
روز هایی را که با زندگی بودم!!من برای او و او برای من...و قدم های منظممان در همین کوچه ها....در چنین روز های بارانی...
گونه ام تر شد!نمیدانم از باران بود یا....
دفتر خاطرات ذهن آشفته ام را میبندم...دیگر بس است!!
همه چیز تمام شده است...حد اقل برای من...
دوباره خود را در خیابان میابم!و همان صدا و همان ریتم و همان قدم ها...
تمام ذرات وجودم مرا به پشت سرم میکشاندند!!
تنها یک نگاه برای دل دیوانه ام کافی بود...تا دوباره همان شوم....همان مجنون سال ها پیش...
کوچه به انتها رسید!!من ایستادم...صدای قدم ها ایستاد...
تنها یک راه برایم باقی مانده بود...
بازگشت به عقب...لرزه ای هولناک بر تار و پود وجودم چنگ میزد... هر آن آرزوی مرگ میکردم...
دستم را مشت کردم تا جلوی لرزشش را بگیرم...
فکم از شدت فشاری که به دندان هایم وارد کرده بودم درد گرفته بود...عرق سردی همه ی بدنم را پوشانده بود...
صورتم خیس بود...از باران...از اشک....نمیدانم!!
دستی را روی شانه ام حس کردم...
با همان گرما،با همان ظرافت...نفس هایش پشت گوشم میرقصید...زمزمه ای کوتاه....
هر کدام برای به جنون کشیدن من کافی بود و حال همه ی این ها همین جا....درست پشت سرم....
چشمانم را بستم...با یک حرکت کوتاه چرخیدم...پستم به دیوار چسبیده بود و صورتم رو به روی صورت...
همه چیز ایستاده...
زمان...من...زندگی...
برق چشمانی که مقابلم بود...
زمان...من...زندگی...
دستانی که در دستم بود....
زمان...من...زندگی...
بازگشت او...و زمان...و من...و زندگی...
-پایان-
ŞİMDİ OKUDUĞUN
بازگشت
Kısa Hikayeنوشته هایم همه زاده ی افکار آشفته ام هستند... همین و بس! -"زندگی"در تمام طول داستان تعبیری است از فردی که همه ی زندگی شخص اصلیه داستان است...