پارت.۲

438 90 11
                                    

مدرسه ! این دومین باری بود که جونگ کوک پا به مدرسه میذاشت . بخاطر قلب ضعیفش فقط یبار  به مدرسه رفت ولی بعد از چند ماه بخاطر اتفاق وحشتناکی که کابوس روز و شب های کوک شد ، دیگه نرفت . یعنی دیگه والدینش اجازشو ندادن .
تو دفتر مدیر نشسته و به حرف های ووبین و مدیر مدرسه که ظاهراً با هم دوست بودن گوش میداد .
مدیر_خب جئون جونگ کوک . عموت میگه درست خیلی خوبه و بچه ی مودب و خوبی هستی که مطمئنم هستی . اگه مشکلی برات پیش اومد یا کسی اذیتت کرد حتما بیا و به من بگو . راستش اینجا پسرای شر تو مدرسه زیاد هست . باشه ؟
جونگ کوک لبخندی زد و گفت_ نگران نباشید آقای مدیر اگه مشکلی پیش اومد در جریانتون میزارم
مدیر لبخندی زد و گفت_ شنیدم قبلا فقط یبار مدرسه رفتی ... حتما اولش یکم سخته ولی کم کم عادت می‌کنی . به بعضیا هم میگم که هم حواسشون بهت باشه و هم راهنماییت کنن . چطوره ؟
جونگ کوک تعظیمی کرد_ لطف و خوبیتون رو می‌رسونه آقای مدیر
مدیرخنده ای کرد و گفت_ اسمم کیم ته وانگه . نمی‌خواد هی مدیر صدام کنی
جونگ کوک_ چشم آقای کیم
آقای کیم_ هعی ای کاش پسرای منم مثل تو مودب بودن ولی متاسفانه یکی از یکی بدترن . امیدوارم یکم از تو یاد بگیرن ، با یکی شون بزودی آشنا میشی چون همسن و همکلاسی هستین
جونگ کوک_ از هر پایه یه کلاس هست ؟
آقای کیم_ آره ، اینجا یه شهره کوچیکه اونقدرا هم جمعیت ندارع ، پس برای هر پایه فقط یه کلاس وجود داره
جونگ کوک_ اوه که اینطور ، ممنونم آقای کیم .الان من باید کجا برم ؟
آقای کیم_ فعلا نمی‌خواد بچه های کلاستون امروز رو جیم زدن پس کلاست امروز تعطیله
جونگ کوک متعجب تعظیمی کرد_ اوه ، آاا ... خب پس فردا می‌بینمتون آقای کیم
و به همراه ووبین از دفتر بیرون زد .
ووبین کف دستاشو بهم کوبید_ خب جونگ کوکا نمی خوای عمو و برادر زاده ای یکم بریم اطراف رو بگردیم ؟
جونگ کوک لبخند ذوق زده ای زد_ فکر خوبیه عمو
ووبین با محبت کمر جونگ کوکو نوازش کرد . جونگ کوک برادر زاده ی مورد علاقه ش بود . بنظر اون هیچکس تو دنیا نبود که جونگ کوکو بشناسه و اونو دوست نداشته باشه .
وارد تنها پارک شهر شدن ... ووبین برگشت و به جونگ کوک که در حال بررسی اطرافش بود نگاه کرد و لبخند زد .
ووبین_ میخوای برات شیر موز بگیرم ؟ هاهاهاهاها این دیگه چه سوالیه معلومه که دوست داری . همینجا وایسا تا برات بگیرم ‌
جونگ کوک سری تکون داد و روی نیمکت نشست . در حالیکه با پاش سنگ ریزه ها رو به پرت میکرد چند نفر توجهشو جلب کردن . سه تا پسر که بنظر قلدر و زورگو می اومدن . "ظاهراً دارن با دعوا میکنن" این چیزی بود که از ذهنش گذشت . بنظر می اومد که همسن و سال باشن . چشماشو ریز کرد تا چهره هاشونو ببینه و بخاطر بسپره . در حالیکه داشت بهشون نگاه میکرد روی چهره ی یکی از اونها قفل شد . چهره ش براش آشنا بود . کمی فکر کرد .
جونگ کوک_ یعنی کجا دیدمش ...
با بیاد آوردن اینکه اونو وقتی که تازه وارد شهر شده بود و باهاش برخورد کرده بود ، شونه ای بالا انداخت_پس یه قلدره
عجیب بود ... نمی‌تونست نگاهش. از اون پسر بگیره ... با اومدن عموش هم اینکار ناموفق بود .
ووبین_ اومدم جونگ کوکا ( با گرفتن رد نگاه جونگ کوک ادامه داد) به اون قلدرا نگاه می‌کنی ؟
جونگ کوک_ اوهوم
ووبین نگاهی به آن پسر ها کرد و گفت_اون دو تا گروه که دارن با هم دعوا کنن .. فک کنم تنها گروه شر شهرن ... مواظب باش و ازشون دوری کن ... اگه تو مدرسه اذیتت کردن حتما به کیم بگو
جونگ کوک سری تکان داد ، بعد از کمی سکوت در حالیکه شیر موزشو میخورد پرسید_ عمو ، اون پسره رو میشناسید ؟
ووبین نگاهی به پسر قد بلند ی که با دوستاش مشغول دعوا بود کرد_ اوه ، اون پسره کوچیک تره آقای کیمه ، کیم تهیونگ . فک کنم اگه ازش دوری کنی بهتر باشه
جونگ کوک مجددا سری تکون داد . این پسر یجورایی توجهشو جلب کرده بود .
ووبین نگاهی به ساعت مچیش کرد_اوه جونگ کوکاا ... بهتره بریم

Whith eah other!Where stories live. Discover now