پارت.۴

574 68 13
                                    

جین با یه لبخند بزرگ جواب داد_هومم اگه بگم باورت نمیشه ... انتقالی گرفتم اومدم اینجا
و نامجون از خوشحالی فریادی زد که موجب شد از بیمارستان پرتش کنن بیرون .
جین که با سر و صداهایی که از اونور خط می‌شنید نگران شده بود پرسید_کدوم قبرستونی هستی عزیزم ؟
نامجون که داشت خاک لباسشو پاک میتکوند گفت_بیمارستان
جین ترسیده ، سیل سوالاش شروع شد_ وای خدای منننن ... چه اتفاقی افتاده ؟ تو هیچوقت نزدیک بیمارستان نمیشدی ... بازم دعوا کردید الان اومدن سرتو بخیه بزنن ؟ یا اون خواهرت بلاخره دست به قتلت زدهههه ؟ نگووو که بلایی سر اون تهیونگ قرمساق اومده ؟ نکنه بابام طوریش شده ؟ یا خداا نکنه همتون تصادف کردید ؟ هاااا ؟ نام جواب بده دیه .
نامجون پوکر به افق خیره شده بود ، خطاب به کارما گفت_گوزو این چی بود سر راه ما قرار دادی ؟
البته که متوجه زبون دراز و انگشت فاکی که کارما سمتش گرفت شد . نفس عمیقی کشید و گفت_اممم جین آروم باش ... ببین انتقالی ای که تو کلاسمونه یهو حالش بد شده بود ... تهیونگ هم اونو آوردش بیمارستان ... بعدم تهیونگ مارو خبر کرد تا بیایم پیشش .
جین نفس راحتی کشید ، اما با چیزایی که تو مغزش جرقه خوردن ، سیخ شد و تندی پرسید_چییی گفتیییی ... انتقالیتونننن ؟
نامجون متعجب به درو دیوار خیره شده بود_اره دیگه
جین دستی به صورتش کشید و دعا کرد اون چیزی که تو ذهنشه نباشه_اسمش جئونه جونگ کوکه ؟
نامجون پشم ریخته به بیمارستان خیره شد_تو از کجا می‌دونی ؟
جین چنگی به موهاش زد_به نفعته حال پسرم خوب باشه وگرنه همتونو بفاک میدم
و قبل از اینکه نامجون برگ ریخته فرصت کنه حرفی بزنه ، تماس رو قطع کرد . نامجون خیره به گوشی که نشون میداد تماس قطع شده گفت_پسرم ؟ بفاکتون میدم ؟ ودف ؟ اینجا چه خبره ؟

⁦୧| ͡ᵔ ﹏ ͡ᵔ |୨⁩⁦୧| ͡ᵔ ﹏ ͡ᵔ |୨⁩⁦୧| ͡ᵔ ﹏ ͡ᵔ |୨⁩⁦

جین بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن به بیمارستان‌ رسید ‌. دستشو روی زانوهاش گذاشت . نفس نفس میزد و تند تند اکسیژن رو به ریه هاش میرسوند . نامجون با دیدن جین به سمتش رفت . با اتصال نگاهشون به هم ، تنها چیزی که نصیب نامجون شد نگاه برزخی جین بود . آب دهنشو قورت داد و با لبخند مصنوعی گفت_اممم سلام جینی ... دلم برات تنگ شده بود
جین با چشم غره و لبخند ترسناکی گفت_منم همینطور
نامجون تو مغزش جیغ زد_ولی اینطور به نظر نمی‌رسه
جین دوباره به نامجون چشمغره رفت_بچم کجاست ؟
نامجون چند بار پلک زد_بچت ؟
جین پوفی کرد_جونگ کوک رو میگم نابغه
نامجون دوباره چند بار پشت سر هم پلک زد_تو اونو از کجا میشناسی اصلا ؟
جین دست به پهلو گفت_برادرش رفیق صمیمیمه ... و اینکه این بچه مریضه من بوده اوکی ؟
نامجون خواست حرفی بزنه که جین بزرخی نگاش کرد . آب دهنشو قورت داد_دنبالم بیا ... اممم ... تا ... چیزه ‌‌.. اتاقشو بهت نشون بدم .
جین سری تکون داد و لبخند راضی ای زد .

⁦(◔‿◔)⁩⁦(◔‿◔)⁩⁦(◔‿◔)⁩⁦(◔‿◔)⁩⁦(◔‿◔)⁩

تهیونگ توی اتاقی که کوک بستری شده بود ، ایستاده و به چهره ی معصوم و کیوت کوک زل زده بود . ناخود آگاه گوشی شو از تو جیبش در آورد و چند تا عکس از کوک گرفت ، نگاهی به عکسا انداخت و قبل از اینکه پشیمون بشه اونو تو جیبش گذاشت ‌. پوفی کرد و موهاشو بهم ریخت_یعنی کی بهوش میاد ؟
چنگی به موهاش زد و روی صندلی کنار تخت بیمار نشست . سرشو روی تخت گذاشت و تصمیم گرفت یکم استراحت کنه . همینکه چشماشو روی هم گذاشت ، در محکم باز شد که باعثه پنج متر هوا پریدن تهیونگ شد .
تهیونگ با یه قیافه ی سکته ای به جینی که به سمته کوک میدوید نگاه کرد_هیونگ ؟
با پس گردنیه محکمی که از جین خورد با بهت دستشو روی جای ضرب دیده گذاشت و با چشمایی که چیزی تا دراومدن از کاسه نداشتن به برادرش زل زد . جین با نگاهی که توش «فاتحتو امروز بخون چون این آخرین ثانیه های زنده بودنته» به تهیونگ نگاه کرد_تویه لعنتی چه بلایی سر بچم آوردی ‍؟
تهیونگ خواست چیزی بگه که با بهوش اومدن کوک حرفشو خورد . کوک با گیجی به جین و تهیونگ نگاه میکرد . جین لبخند بزرگی زد_اوه پسرم بلند شدی ؟ خوبی ؟ درد نداری ؟
کوک بعد از یک دقیقه زل زدن به جین و تهیونگ بلاخره لود شد ، با تعجب به جین خیره شد_جینی هیونگ اینجا چیکار می‌کنی ؟
جین لبخند پر از محبتی زد که باعث نگاه و متعجب ترسیده ی تهیونگ شد_اه عزیزم نگفته بودم ؟ من اینجا زندگی میکنم ؟ ... الآنم انتقالی گرفتم اومدم اینجا ... تا پیش تو باشم
نامجون که پشت سر جین داخل اتاق اومده بود پوکر به جین نگاه کرد ، زمزمه وار گفت_تو دو سالی که باهم قرار گذاشتیم یبارم اینطوری با من حرف نزد . تف تو این روزگار
بعد از تفی که روی زمین کرد دست به جیب کنار جین ایستاد . یونگی وارد اتاق شد_اوه ببین کی اینجاست جین هیونگ ... روالی ؟
جین نگاه برزخی ای هم تحویل یونگی داد که باعث شد یونگی لبخند دندون نمایی بزنه . همینکه داشت به جین و نامجون نزدیک میشد ، روی زمین لیز خورد و با کله به زمین خوش آمد گفت . با دیدن این صحنه تنها کسی که خندش نگرفت و با نگاه نگرانش یونگی رو هدف گرفته بود ، کوک بود .
یونگی با چشمای آتشین به نامجون نگاه کرد و بین دندون های چفت شدش غرید_نامم تو باز رو زمین تف کردی ؟
نامجون خیره به افق گفت_نه کار من نبوده
یونگی نفس عمیقی کشید که همین الان نره سراغ نامجون و کاری نکنه که تو همین بیمارستان بستریش کنن . خب البته که یادش نرفت لگد محکمی نثار باسن نامجون بکنه .
تهیونگ خواست حرفی بزنه که با پس گردنی محکمی که از طرف برادرش خورد ، هیس شد . جین با چشم غره گفت_فعلا خفه خون بگیر ته
کوک که با نگاه متعجبش نظارگره اوضاع بود یهویی پرسید_شما همو میشناسید ؟
جین با برگشتن به سمت کوک یهو تغییر شخصیت داد و با لبخند مهربونی که فقط برای کوک استفاده میکرد ، در حالیکه داشت موهای پسر روی تخت رو نوازش میداد گفت_تهیونگ برادرمه کوک ... ببخشش اگه ناراحتت کرده و یا چیزی بهت گفته ... این بشر به جای مغز گوز تو جمجه ش گذاشتن
تهیونگ با نگاهی که وات د گوز زیبایی رو به نمایش گذاشته بود به جین نگاه کرد و با صدای آرومی ادای جین رو دراورد_این بیشیر بی جیی میغز گیز تی جیمیمیش گیذیشتین
و بعد چشمی چرخوند . کوک با تعجب گفت_اووو نمی‌دونستم ...
جین لبخندشو پر رنگ تر کرد_چیزایی که به یه عدد گوزوی متحرک مربوط میشه مهم نیست عزیزم ... بگو ببینم الان خوبی ؟
کوک سری تکون داد و گفت_میتونم مرخص شم ؟ از فضای بیمارستان خوشم نمیاد
جین سری تکون داد و خواست بره که با به یاد آوردن چیزی دوباره به سمت کوک برگشت و گفت_راستی کوک قرصاتو مصرف کرده بودی ؟
کوک آهی کشید_قرصام تموم کردن بودن ... قرار بود به عموم بگم ولی متاسفانه یادم رفت
جین اهانی گفت_میرم برات میخرمشون
با بیرون رفتن جین از اتاق ، جو فضا سنگین شد . بعد از چند دقیقه این کوک بود که با سوالی که رسید فضای اتاق رو سنگین تر کرد_تهیونگ میگم تو منو رسوندی به بیمارستان ‍؟
تهیونگ دستی به پس گردنش که به خاطر دست سنگین هیونگش سرخ شده بود کشید و چیزی نگفت . کوک نگاهشو به تهیونگ داد و با لبخندی گفت_میدونم هر روز تعقیبم میکردی
با این حرف چشمای همه گرد شد . نامجون دستشو به صورتش کوبید_از بس ضایعی ته
یونگی پوکر به رفیق خرش نگاه کرد و سری از تاسف تکون داد . تهیونگ بزور اب دهنشو قورت داد و خواست چیزی بگه که کوک سریع گفت_ممنونم ... بخاطر اینکه منو رسوندی به بیمارستان
و لبخند بزرگی زد . لبخندی که تهیونگ رو توی خودش حل کرد و به سرزمین رویا برد .
تهیونگ خیره به لبای کوک تو دلش گفت'لباش خیلی پفکیه .. دلم میخواد با دندونام زخمـ' با فهمیدن اینکه چی تو دلش داره میگه سرشو به دیوار کوبیده که سه نفر حاضر توی اتاق توی جاشون پریدن . نامجون دستشو روی قلبش گذاشت_وات د گوز تهیونگ ؟ وات د عن ؟ لعنتی انقد گوز نکش لااقل کوکائین بکش
تهیونگ چشم غره ای به دوستش رفت و از اتاق خارج شد .

امممم خا میدونم هم دیر بود و هم کم ولی خا ببخشید ... ⁦🙇🏻‍♀️⁩✨
این چند وقته حال خوشی ندارم .
به هر حال
ممنون که دارید وقتتون رو صرف خوندن فیک من میکنید 😀⁦❤️⁩✨
اگه خوشتون اومده روی اون ستاره بزنید ^^✨
میسی

Whith eah other!Where stories live. Discover now