*Part 14*

1.6K 301 283
                                    

(د آ د هری)

وقتی وارد خونه میشم سریع از پله ها میدوم بالا به اتاقم.

چون تو این لحظه اصلا نمیتونم با بقیه ی دنیا روبه رو بشم.

مامانم خونه نیست که حقیقتا خیلی خوشحالم چون شدیدا به فریاد کشیدن نیاز دارم.

میپرم رو تخت و به زیر ملافه میرم و صورتمو تو بالشت قایم میکنم.
تو بالشتم داد میزنم و اشکای داغم پارچه ی نرم بالش رو خیس میکنن.

مطمئنا خیلی احمق به نظر میرسیدم.

بدترین قسمتش اینه که من عاشقش شدم
زیادی از اون کار خوشم اومد.

چرا انقد مریضم؟

یادتونه گفتم من از اینکه خودمو لمس کنم متنفرم؟

خب دیگه نیستم...

مخصوصا وقتی که لویی گفت اونم اینکارو انجام داده.

از اون موقع به بعد متوقف نشدم.

لویی مدام بهم میگه هر چند وقت یه بار باید آسون بگیرم.
ولی تفکرات خودکشی گرایانه ام مدام دارن بدتر میشن.

اونا منو تو یه قفس حبس میکنن. واقعا امکان اسون گرفتن وجود نداره.

از پل پایین پریدن، کات کردن مچ دستام و حلق آویز شدن دیگه فقط کابوس نیستن...

بیشتر شبیه خوابی که نمیخوام ازش بیدار شم.

نمیدونم باید افکارمو با لویی درمیون بزارم یا نه.

واقعا میخوام اینکارو انجام بدم ولی از ترحم متنفرم.

لویی به چشم یه آدم بی ارزش بهم نگاه میکنه اگر بفهمه میخوام اسموتی وایتکس درست کنم.
درسته؟

موندم رو برگه ی فوتم چی مینوشتن

" مرگ بر اثر دیک"

هاه

فقط اگه لویی میدونست این بامبی کوچولو چقد بیماره.

بامبی آرزو میکنه که خودش به جای مادرش میمرد.

واو، الانم دارم خودخوری میکنم و این بده باید به لویی بگم.

قرار بعدی‌مون تو بستنی فروشی مورد علاقه ی منه چون به لویی گفتم که چقد خمیر کوکی های نرم اونجارو دوست دارم.
اون خیلی مهربونه و من لیاقتشو ندارم.

"اوکی... پس" در حالی که تو دفترش دنبال یه صفحه خالی میگرده شروع میکنه.

اطلاعات و اولین سوالی که قراره بپرسه رو با خط خرچنگ قورباغه ایش مینویسه.

" تو این چند هفته ی اخیر بی تعادلی توی مودت، تغییری در رژیمت یا حملات عصبی داشتی؟"
بی تعادلی توی مودم؟ این مگه یه چیز عادی برا من نیست؟

You put the O in disorder [L.S]Where stories live. Discover now