(د آ د لویی)
"مامان اونقدرام موضوع بزرگی نیست." من در حالی که روی کابینت میشینم میگم.
مثل اینکه مامانم از اینکه من گیم جا خورده.
چراش رو نمیفهمم.
یعنی واضح نبود؟
اسکینی جین* هام؟
عجیبه مامان خودم نمیشناستم.
"لویی معلومه که موضوع بزرگیه" اون در حالی که من دارم به هری تکست میدم میگه.
فقط باید باهاش حرف بزنم.
دائما.
حتی وقتی تازه از خونش میرم.
به محض اینکه دیگه کنارم نیست احساس خالی بودن میکنم.
"گوشیتو بده ببینم" مامان میگه و من شوکه میخندم.
"چی؟" بهش نگاه میکنم و میپرسم.
"لویی ویلیام همین الان گوشیتو بهم بده" با داد زدنش بهش میدمش.
دقیقا باید چیکار کنم خب؟
هیچوقت انقدر از دستم ناراحت نبود.
به جز اون سری که تو پنج سالگی رو فرش شاشیدم...
سگمونم اینکارو میکرد خب فکر میکردم اشکالی نداره!
ولی مثل اینکه اشکال داشت...
بگذریم.
فکر میکردم قراره شب خوبی بشه.
یعنی شام با هری، هند جاب* با هری...
به نظر شب خوبی میاد.
ولی الان؟
یکم دو دلم.
اون میره سراغ پیامام و این صورت منه که قرمز میشه.
باشه خب شاید منو هری سکس چت کرده باشیم...
یه چند باری.
هوف خب خیلی بیشتر از چند بار.
ولی این قضیه فاکی شخصیه، اون حق نداره اینکارو کنه.
حتی گوشیمم خودم برای خودم خریدم.
"مامان، اون خصوصیه مسیح"
داد میزنم و دستم رو میبرم جلو تا گوشی رو ازش بگیرم ولی اون سریع ازم دورش میکنه.میذارتش تو جیبش و با انزجار بهم نگاه میکنه.
چشماش سرد به نظر میان.
وای خدا.
از من چندشش شده؟ واقعا؟؟
از پسرش؟
و دقیقا برای چی؟
که کون دوست دارم؟؟
خب که چی؟
"مامان." با نگاه گیج بهش میگم.
دقیقا چه اتفاقی داره میوفته؟
YOU ARE READING
You put the O in disorder [L.S]
Fanfictionاورگاسم.... این کلمه رو میبینین و فکر میکنین هاته... درسته؟ اشتباست. چی میشد اگه در روز تعداد متعددی اورگاسم داشتین؟ جلوی کلاس، معلماتون، دوستاتون....... مادرتون؟ هری استایلز یه پسر 17 ساله از بریتانیاست. به تازگی تشخیص داده شده که اون بیقراری ناح...