(د آ د هری)
این انصاف نیست.
بیشتر به خاطر اینکه میدونم سرزنش و تمسخر شدن چه حسی داره.
خیلی دردناکه که ببینی این اتفاق داره برای کسی که دوسش داری میوفته، و الان فکر کنم میفهمم وقتی مردم منو پس میزدن لویی چه حسی داشت.
ولیمیگذره... مگه نه؟
جی نمیتونه تا ابد از لویی بدش بیاد...
هرچی هم باشه پسرشه.
از وقتی لویی قضیه رو بهم گفت نتونستم از عصبانیت تا یه هفته حتی تو صورت مامانم نگاه کنم.
چرا به مامان لویی گفت؟
من بار ها التماسش کردم چیزی نگه ولی به هر حال اینکار رو کرد.
آره مرسی مامان. منم دوست دارم.
به علاوه من واقعا توی استرس خیلی زیادی هستم... با قضیه لویی، مدرسه و دیک فاکیم.
میدونین استرس چقد وضعیت اختلالم رو بدتر میکنه؟
ده برابر قوی تر و دردناک ترش میکنه.
عالی نیست؟
برام سخته تو راهرو راه برم و دائما دارم لباس زیر عرق گیر میپوشم.
لویی متوجهش شده، همش سعی میکنه بهم دلداری بده و آرومم کنه.
هفت روزه که بهونم اینه:
"باید برای انجام دادن یه پروژه ای بمونم"
که البته بخشیش حقیقته.
نصف مواقع رو داریم رو مصاحبه کار میکنیم.
ولی بقیش به هند جاب میگذره.
داریم رابطمون رو آروم پیشمیبریم.
و من خوشحالم، چون معنیش اینه که لویی انقدری اهمیت میده که صبر کنه.
تازه، به نظر هند جاب شروع خوبیه.
به علاوه کلی از استرسم کم میکنه.
چقد دوست دارم بو.
جمعه، من رسیدم خونه و کیفم رو کنار در انداختم. با یه ذره ناراحتی چون میدونم لویی خونه کنار مامانشه.
این چند روزه مامانش واقعا کارای عجیبی میکنه.
لویی گفت بهش یهانجیل داده و گفته لویی خوندنش رو در نظر بگیره.
در نظر بگیره؟
ها.
لویی چند ساعت بعدش بهم تکست داد و گفت انجیل در حال حاضر تو شومینه است.
حتی عکسشم برام فرستاد.
پس در نظر گرفتنی در کار نیست.
عذر میخوام خانم تاملینسون.
(نه واقعا نمیخوام)
وقتی میرم از آشپزخونه آبمیوه بردارم مامانم رو میبینم و عمدا نادیدش میگیرم.
"هری، نمیتونی تا آخر عمرت ایگنورم کنی سوییتی" اون در حالی که سعی میکنه مه بون به نظر بیاد میگه.
دندونامو روی هم فشار میدم و آبمیوم رو میخورم. همچنان وانمود میکنم نمیبینمش.
حتی نمیتونم بهشنگاه کنم.
چرا باید بهش بگه ها؟ چرا؟
خدایا. پدر مادرا...
"لویی فقط... لویی برات خوب نیست عزیزم. و من نمیخوام دیگه ببینیش..."
صورتم داغ میکنه و برای خودم یه لیوان دیگه میریزم.
"نظرت راجب دختر همسایمون النور چیه؟ به نظر خیلی دختر خوبی میاد."
وای خدا.
چی؟
چی؟!
فکر میکردم مامانم با این قضیه اوکیه.
فکر میکردم با من اوکیه.
به سمتش برمیگردم و یه نگاه سرد بهش میندازم.
"مامان مشکلت چیه؟ ها؟ یه جوری رفتار میکنی انگار واقعا از دخترا خوشم میاد یا یه همچین چیزی."
دستاشو قفل سینش میکنه و به کانتر تکیه میده.
"نمیخوام دیگه ببینیش. از این به بعد خودم از مدرسه برت میدارم."
این تهدید بود؟
"نمیتونی این کارو-"
"میتونم هری"
با اخم بهش نگاه میکنم، انقدر عصبی ام که میتونم به دیوار مشت بزنم.
ولی نه نمیزنم.
چون دردم میگیره.
"فاک یو"
چشماش درشت میشه. و من حتی خودمم باورم نمیشه چیکار...
واقعا اینو گفتم؟
"گوشیتو بده، و همین الان میری تو اتاقت وگرنه خودم از گوشت میگیرم میبرمت!"
با بانباوری بهش نگاه میکنم. چون تا حالا مامانم همیشه باهام خوب بوده.
خیلی مهربون و لطیف.
تا اینکه منو با یه پسر دید.
نمیتونم...
حتی نمیتونم بفهمم.
با اشک تو چشمام تنها ارتباطم با لویی رو میدم دست مامانم و به سمت اتاقم میرم.
در حال راه رفتن آرزو میکنم هیچوقت اینو نمیگفتم.
در حال راه رفتن آرزو میکنم متفاوت بودم.
در حال رفتن، یهو میفهمم آب پرتقالم رو جا گذاشتم.
ولی حتی رو مود نیستم برگردم.
______________________________
هری کیوت🥲😂میدونم این دو تا پارت خیلی چیز خاصی نداشت ولی پارت بعد خیلی جذاب میشه
کامنت بذارین توروخدا اینجوری که نمیشه😂🥲
الان دقیقا نصف بوک مونده ولی میخوام تند تند آپ کنم تموم شه.
و اینکه میخوام یه بوک کلاوس مایکلسون ومپایر دایریز رو شروع کنم ممنون میشم وقتی اولین چپتر آپ شد حمایت کنین♡
لاو یو آل♡
ŞİMDİ OKUDUĞUN
You put the O in disorder [L.S]
Hayran Kurguاورگاسم.... این کلمه رو میبینین و فکر میکنین هاته... درسته؟ اشتباست. چی میشد اگه در روز تعداد متعددی اورگاسم داشتین؟ جلوی کلاس، معلماتون، دوستاتون....... مادرتون؟ هری استایلز یه پسر 17 ساله از بریتانیاست. به تازگی تشخیص داده شده که اون بیقراری ناح...