(د آ د هری)
کف دستام عرق کرده و با استرس همراهش حرکت میکنم
'' نوجوونا مزخرفن '' اون آروم میگه و جوری به من نگاه میکنه که انگار انتظار داره جوابشو بدم. من زیادی برای حرف زدن خجالتی ام.
اصلا منو میشناسه؟
مسخرس. همه منو میشناسن
من یه آدم مشهورم. کامینگ مشینهیچی ندارم که بگم.
با قدم های آرممون کم کم به در نزدیک میشیم.'' اونا نمیدونن دقیقا باید چه رفتاری داشته باشن '' اون میگه و همنطور که دوباره تلاش بیهوده ای برای درست کردن یه مکالمه میکنه درو باز میکنه و به سمت زمین بازی دبستان میره. (مدرسشون از پیش دبستانی تا سال آخر دبیرستان داره که دبستان و دبیرستان دو تا ساختمون جدا توی یه محوطه ان)
من به چیزی فکر نمیکنم. فقط دنبالش میرم. اصلا مگه چه حق انتخابی دارم؟
هیچی.
فقط برو برو برو
فرارکن فرارکن فرارکن
قایمشو قایمشو قایمشو
'' تو ام یه نوجوونی '' من بهش میگم و خدا میدونه گفتن همین چند کلمه چقدر برام سخته. از اینکه هیچوقت نمیتونم جوری که میخوام و با اعتماد به نفس حرف بزنم متنفرم.
با تعجب بهم نگاه میکنه و بعد لبخند بزرگی میزنه. مطمئنا انتظار نداشت حرف بزنم. اون کمی جلوتر از من راه میره و من میتونم باسنشو ببینم.
واو.
توصیفش سخته پس این تنها چیزیه که میتونم راجبش بگم.
'' دقیقا '' اون همونجوری که به سمت تاب میره با لبخندی که هنوز روی صورتشه میگه و باعث لبخند من میشه.
چون حداقل لبخندش به خاطر مسخره کردن من نیست.
روی تاب میشینم ولی نمیتونم تابو حرکت بدم.
نه بخاطر اینکه نمیخوام. اصلا.
اتفاقا خیلی میخوام که حرکتش بدم. باد رو روی صورتم حس کنم و حس پرواز بهم دست بده در حالی که چشم هامو بستم. دلم میخواد یکی اونقدر روی این تاب هولم بده تا بتونم آسمونو لمس کنم.ولی حرکت تاب یه جور لرزش حساب میشه. و لرزش مزخرفه
و باعث اتفاقای مزخرف تری میشه.
ولی قبل از اینکه به چیزی فکر کنم اون نشست و کمی تاب رو تکون داد. من فورا لرزش کوچیکی رو تو شکمم حس کردم و حس میکردم دارم از درون میسوزم.
سرم رو پایین انداختم و گونه هام از خجالت سرخ شدن. با لرزشی که توی بدنم حس میکردم از جام بلند شدم و ضربانی که دیکم داشت از قبل دردناک تر شد.
چشم های اقیانوسیش با حالت معذرت خواهی بهم خیره شده بودن و بلند شدو جلوی من ایستاد.
برای لحظه ای بازومو محکم گرفت و این اصلا عجیب غریب نبود. باید می بود. منظورم اینه که، اینکه یکی که تو حتی نمیشناسیش بازوتو لمس کنه، باید عجیب غریب باشه.ولی برای من نبود.
اصلا چرا باید عجیب غریب باشه؟
'' تو مثل یه گوزن پریدی '' با یه پوزخند کوچیک میگه '' مثل بامبی ''
اون میخنده و کنار چشمش چین های ریزی میوفته.
منم میخندم و چال هام فرو میره. برای اولین بار توی این چند سال.
ما باهم میخندیم در حالی که حتی یه چیز هم راجب هم نمیدونیم.
'' مرسی؟ '' من میگم و بهش نگاه میکنم که لبشو گاز میگیره.
واو.
'' راستی من لویی ام ''
برای یه لحظه بهش نگاه میکنمو لبخند کوچیکی میزنم، ولی سریع محو میشه.
'' من هری ام..... ''
بهش میگم و میدونم که دارم خودمو تو دردسر میندازم. چون شاید اون ندونه که داره با کامینگ مشین حرف میزنه.اون همین الان میره. قطعا میره.
'' میدونم '' میگه و به طرز سوییتی لبخند میزنه.
'' پس چرا داری باهام حرف میزنی؟ '' من میپرسم و خب... اون متوجه شوخی بودن حرفم میشه. لبخند کوچیکی میزنه و طوری به نظر میاد که انگار میخواد به یه چیز دارکی اعتراف کنه.
'' میخواستم یه چیزی بهت بگم بامبی ''
_________________________________
هی لاولیزبا اینکه قرار بود تا وقتی ووتا زیاد بشه آپ نکنم ولی کردم :)
حالام پشیمونم نکنین و ووت بدین.
میخواستم برای این پارت به بعد شرط آپ بذارم ولی بازم اینکارو نکردم :)
پس بازم پشیمونم نکنین و ووت بدین.
کامنتم یادتون نره :))
لاو یو آل💙💚

JE LEEST
You put the O in disorder [L.S]
Fanfictieاورگاسم.... این کلمه رو میبینین و فکر میکنین هاته... درسته؟ اشتباست. چی میشد اگه در روز تعداد متعددی اورگاسم داشتین؟ جلوی کلاس، معلماتون، دوستاتون....... مادرتون؟ هری استایلز یه پسر 17 ساله از بریتانیاست. به تازگی تشخیص داده شده که اون بیقراری ناح...