1

849 218 30
                                    

خندید...
اونقدر قشنگ میخندید که هیچکس متوجه نشد مردی که داره میخنده شاد نیست...
و حتی لبخند های جذاب روی صورتش هم سرچشمه ای با هویت شاد نداشتند. بلکه هرچقدر انحنای لباش بیشتر میشد قلبش فشرده تر میشد...
و تنش اینقدر میسوخت که انگار خورشید توی آغوشش وول میخوره...

میسوخت اما گرم نمیشد...

میگن بزرگترین نا امیدی از یک امیدواریه طولانی پدید میاد...
امیدوار بود؟اره یواشکی امیدوار بود ولی الان با دیدن تصویر روبروش به اون نا امیدی عمیق رسیده بود.

بوی عطر لعنتیه قهوه و شکلات تو بند بند وجودش نفوذ کرده و قصد بیرون رفتن نداشت...
معدش تیر کشید و با فشار محکمه دو انگشتش زیر ناحیه سینش هم خوب نشد...
خم شدن ناگهانیش که از چشم مرد روبروش هم دور نموند بخاطر ضعف معدش نبود... معدش بهونه بود.
چیزی که هیبت مرد رو خم کرد بوسه ای بود که توسط لب های معشوقش روی لب های معشوقش نشست...

معشوقش و معشوقش خدای من!

_حالت خوبه؟
لعنت! حتی دستاش هم بوی قهوه و شکلات میداد.
تلخی ای معتاد کننده...
احمق بود که حتی از نگران شدنش هم احساس خوشحالی میکرد؟
دستشو از روی شونش اروم کنار زد و گفت:
+خوبم.چیزیم نیست
_بازم معدت؟

محتویات دهنشو قورت داد و تموم راه مریش سوخت و سوخت و سوخت...
اما قلبش پوزخند زد و از دردی که داشت میکشید گلایه کرد...
پس معده به احترام قلب بی صدا سوخت و تن مرد سیاه پوشو سوزوند.

با دردی که سعی داشت استتار بشه گفت:
+خوبم.
_میرم قرص بیارم.
+نمیخواد. برو تنهاش نزار.این مهمونی یکم خطرناکه.نمیفهمم چرا اوردیش.
و با سر به دختر خجالتی و فوق العاده زیبای روبروش اشاره کرد...
_منم تازه خبردار شدم.میرم قرص بیارم سهون.دفعه‌ی قبل که معده درد داشتی اتفاق خوبی نیوفتاد.

چیزی نگفت و حتی یواشکی بخاطر اینکه کای قرص اوردن براشو به تنها موندن میچا ترجیح داده بود ، خوشحال شد...

حتی کوچک ترین توجه های عادی برای اون دلگرم کننده بود اما حالا چی؟
حالا که از شدت بی چارگی دوست داشت تو اعماق اقیانوس غرق بشه و حتی جنازشو کسی پیدا نکنه...
اعتراف به اینکه عاشق شده سخت بود؟

اوه سهون...
کسی که حتی از بردن اسمش میترسیدن. کسی که هیبت همیشه سیاه پوشش و اخم بین ابرو هاش هرکسی رو مجذوب خودش میکرد...
شاید اگر کفر نبود خیلی ها میپرستیدنش و شاید هم باعث دست کشیدن خیلیا از خداپرستی شده بود...

و اون مرد با غرور بی مانندش حالا تو هر جمع اجباری ای که حضور پیدا میکرد تا حرف از عشق میشد سکوت میکرد و قلبش تند میزد بخاطر مخفی کردن راز شیرینی که توش آروم خوابیده بود...
و شب ها قبل از خواب و صبح ها به محض بیدار شدن اولین کسی که تو فکرش میومد همونی بود که سعی میکرد تو جمع ازش حرف نزنه...

نگاهشو به میچا دوخت و دختر بیچاره حتی خجالت میکشید توی چشم هاش نگاه کنه...
دختری که به لب های معشوقش بوسه زده بود...
به بادیگاردی که کمی با فاصله وایساده بود چیزی گفت و بلافاصله بادیگارد سمت دختر رفت و حرف رئیسشو انتقال داد.
دختر از سر جاش بلند شد و اروم قدم برداشت...
با هر قدم زیباییش بیشتر نمایان میشد و سهون لیوان مشروب توی دستشو بیشتر فشار میداد. هنوزم تو شک بود...
اما برای ادمی مثل سهون پوکر فیس بودن چهرش و نشون دادن اون گودال های همیشه یخیه چشم هاش کار سختی نبود...

دختر به آرومی و در اوج سادگی روی صندلی کنار رئیس بزرگ فرو رفت و گفت:
_چرا گفتین بشینم اینجا؟
سرشو برگردوند و تو چشم های درشت دخترک که حالا کمی ترسیده بودند و سعی داشتند پنهانش کنن، زل زد‌...
اخم کوچیک وسط ابروهاش و تار های ریخته شده روی پیشونیش اون رو به یک الهه ی جذابیت تبدیل کرده بودند و میچا همون لحظه به این درک رسید...

+رئیس خواستن اینجا بشینین تا معذب نباشین.جناب کیم الان برمیگردن.
بادیگاردی که بالای سر سهون ایستاده بود گفت...

_کای از شما خیلی تعریف کرده برام.خوشحالم از نزدیک رفیق و برادر عشقمو میبینم.شما از تعریف ها بهترین.
پوزخند سهون قابل دیدن بود و سری که در جواب تکون داد باعث شد میچا فکر کنه شاید هم همه ی تعاریف کای درست نباشه...
سهون خشن و در عین حال خونسرد تر از تصوراتش بود. اون نگرانی ها و مهربونی های خیلی خیلی نادر و نامحسوسش که کای ازشون حرف میزد الان دیده نمیشدن.

اما میچا کای نبود که بتونه اون رفتار هارو ببینه...
سهون برای کای فقط سهون نبود...
یک عاشق بود.
و طبیعتا یه عاشق فقط رو به معشوقش میتابه و نورشو از منبع میگیره...
درست مثل ماه که از خورشید نور میگرفت.

اما ماه قصه ی ما امشب سیاه پوش دلربایی های خورشید برای کس دیگه ای بود...
و معدش به خوبی بلد بود عزاداری کنه...

با نشستن فردی روی صندلی روبروش و دراز شدن دستی به سمت دهانش باز هم اون عطر لعنتی بینیشو قلقلک داد...
دستشو برد تا قرص رو از دست کای بگیره اما با برخود انگشتاش به لبهاش،شنید:
_دستات کثیفه.من شستم
بادیگارد دیگه به این صحنه ها و رفتار این دو که یکیشون شدیدا جنتلمن بود و دیگری خشک و یخ عادت کرده بود...

اگر کس دیگه ای قرص تو دهن رئیسش میذاشت تعجب میکرد... رئیسی که به ندرت اجازه میداد کسی نزدیکش شه.اما این رفتار ها بین رفیق هایی که قبلش با هم رقیب های سرسخت بودن، عادی بود...
لیوان ابو سر کشید و طبق معمول تشکری نکرد...

panaceaWhere stories live. Discover now