تیزرو ی نگاه بندازین...
.........دو ماه از آمریکا اومدنش با میچا میگذشت بدون اینکه به کسی خبر بده...
دو ماه بود از دیدن اون چهره محروم شده و حالا بیقرار تر از همیشه روی زمین ضرب گرفته بود...
دختر روبروش سعی داشت با لباس خواب توری قرمزش دلبری کنه اما...
اما اون دلش سهونی رو میخواست که با بالا تنهی لخت و شلوار پارچه ای مارک روی مبل های راحتی عمارتش ولو میشد...
عذاب وجدان مغزشو چنگ انداخت و سردردش کمکم شروع شد... عذاب وجدان... این چیزی بود که اسمشو میذاشت.
میچا خیلی وقت بود متوجه این بی توجهی ها از جانب دوست پسرش شده. لباساشو عوض کرد و سمت مرد اومد...
کنارش روی تخت نشست و آروم گفت:
+چی شده؟
کای دستی تو موهاش کشید و کلافه به روبرو خیره شد...+چند وقته انگار منو نمیبینی. از وقتی اومدیم آمریکا...
چی شده کای؟ دلت پیش یکی دیگس نه؟سرش سنگین شد...چه جوابی داشت؟ باید تایید میکرد یا برای نشکستن دل دخترک سکوت رو ترجیح میداد؟
_نمیدونم! نمیخواستم این حسو داشته باشی... بابت رفتارم...
+دلت پیش سهونه؟
حرفش به طور غیر منتظره ای قطع شد و با شنیدن اون جمله جا خورد... امکان نداشت. اینو حتی پیش خودش هم اعتراف نکرده بود. میچا از کجا میدونست؟
این دوری با کای چه کرده بود؟
_نه...یعنی... نیست انگار نمیتونم نفس بکشم...
میچا دست های مرد رو تو دستاش گرفت...
+میدونستم...نمیتونم بگم ناراحت نمیشم. نمیگم گریه نمیکنم.اما با کسی که دلش جای دیگست نمیتونم تو رابطه بمونم. ترجیح میدم تمومش کنیم.
اون دختر خیلی وقت بود همه چیز رو میدونست..._کی گفته من سهونو دوست دارم؟ فقط میگم بدون اون همه چی خیلی سخته.
+چرا سعی داری خودتو گول بزنی؟وقتی دائم عکساشو نگاه میکنی. حتی بکگراند گوشیت عکس سهونه.
تو دوسش نداری عاشقش شدی... غرقش شدی...گاهی آدما برای فرار از احساساتشون روش اسم رفاقت میذارنو خودشونو پشت میله های اون واژه زندونی میکنن... شاید از روی ترس از دست دادن.شاید از روی غیر ممکن هایی که وجود داره...شاید بخاطر تعهدات...رفاقت و عشق هردو واژه مقدسی هستن که ای کاش به جای هم به کار نرن...
خیانت بدترین کار دنیاست پس ادم باید با خودش روراست باشه و وقتی دیگه به کسی احساسی نداره بهش بگه...نگاهش به بکگراند گوشیش کشیده شد...
وقتی که جلوی همه صورت رئیس اوه رو شکلاتی کرده بود و دیگران منتظر واکنش تند سهون بودن. اما در کمال تعجب با لبخندش روبرو شدن. لبخندی که فقط در کنار کای میتونستن ببیننش. همون لحظه یه عکس از اون وحشیه بامزه گرفت. عجیب مثل بیبی ها شده بود.یه بیبی با جذبه! نگاه تهدید آمیز سهون رو یادشه که وادارش کرد تموم شکلات های روی صورتشو پاک کنه... اون زیبای یخی تنها ادم مهم زندگیش بود و اگر میخواست هم نمیتونست به کس دیگه ای فکر کنه.

ESTÁS LEYENDO
panacea
Historia Cortaمینی فیک کاپل: سکایهون-ورس ژانر:انگست-اسمات ″پاناسیا″ یه واژه ی یونانیه که امروزه برای چیزی بکار میره که توانایی بهبود بخشی به هرچیزی رو داره... راه حلی برای تمام مشکلاتی که باهاشون روبرو میشی. معنی لغویش میشه : «نوش دارو» خلاصه: اوه سهون و کیم کای...