2

729 200 96
                                    

کای نگاهش روی عروسک خجول روبروش افتاد و کنارش نشست...
دستشو گردن میچا انداخت و اونو به خودش فشار داد تا احساساتشو تخلیه کنه.
بوسه محکمی روی گونش نشوند و دخترک سرخ شدشو بیشتر تو آغوش کشید و رو به سهون گفت:
_آشنا شدی باهاش؟

سهون نگاهش به روبرو بود... نگاهش نمیکرد و فقط سری به نشونه تایید تکون داد.
چشماش جهت دیگه ای بود اما تموم تنش چشم شده بود روی دست هایی که طول موهای میچا رو نوازش میکرد.

بازم سردردایی که یکی دو سالی بود دیگه خبری ازشون نبود...

کای به کم حرف بودن سهون و این واکنشاش عادت داشت. انتظار شوق و هیجان و حتی یه لبخند کوچیکو هم از طرف سهون نداشت...

اصلا سهون لازم نبود کاری کنه.اون حالا یکی از مهم ترین ادم های زندگیه کای بود و همین که دوست دخترشو باهاش اشنا کرده بود کافیه.

_اعضا دارن میان. پاشو میچا.تمین میرسونتت خونه.مراقب خودت باش عزیزم.رسیدی پیام بده.

و با بوسه ای دختر رو بدرقه کرد و نفس حبس شده ای که سهون بیرون دادو ندید...
اون چه میدونست مرد روبروش داره چی میکشه؟

چند دقیقه بعد با تکمیل شدن اعضا ، پیامی روی گوشیش اومد:
_من رسیدم عزیزم.مراقب خودت باش.دوست دارم‌.
براش نوشت:
_منم همینطور. با چند تا استیکر قلب...
واقعا دوسش داشت؟؟؟

داشت... حسش به اون دختر قوی بود و از دوست دختر های قبلیش خیلی بیشتر دوسش داشت‌.
امشب قبول کرد به مهمونی بیاد تا همه چی عادی تر جلوه کنه و با بودن دوست دختر رئیس کسی به چیزی شک نکنه‌. و البته که تمام امنیتشو تامین کرده بود‌.

رو به سهون گفت:
_ تکمیل شدن. طبق قرارمون عمل میکنیم.
باز هم سهون نگاهش نکرد و فقط سر تکون داد...

بلند شد... کت شلوار مشکی رنگشو کمی تو تنش مرتب کرد و کرواتشو تنگ تر کرد.
اهمی گفت که به احترامش دیگران هم بلند شدن. اون زیادی شیک پوش و ستودنی بود... اما بیشتر از اون ها یک جنتلمنی که نباید سر به سرش میذاشتن...

و حالا چند نفر از اعضای شرکتش بوی خیانت میدادن و معلوم شد داشتن راپورت شرکت عظیمشونو به رقیب اصلیشون «چانسو» میدادن.

اون پیرمرد خرفت که حال کای رو بهم میزد و قلب سهونو به درد میوورد و باعث میشد نفرت کهنه ی تو دلش بخواد بیدار شه و خواستار جنازه ی اون پیر لعنتی باشه...

دور میز گرد ۲۰ نفره ی وسط سالن نشست.
دیگران هم بهش ملحق شدن و سهون هم چنان خونسرد روی صندلیش نشسته بود.

کم کم سالن پر از ادم داشت خالی و خالی تر میشد...
_موضوع جلسه رو همه میدونن. میرم سر اصل مطلب.
شور و اشتیاق توی چشم های اعضا با پوزخند های کای و سهون مغایرت داشت‌.

panaceaWhere stories live. Discover now