4

658 199 99
                                    

بر و بچ من یکم واتپدم مشکل داره.یه سری کامنتا نمیاد یا وقتی جواب میدم اوکی نمیشه. بدونین دیگ...

....................................

میترسید بیشتر از این به حرفای چانیول فکر کنه...
شاید هم میخواست به سهون اعتماد کنه...
حتی دوست داشت سهون از زبون چانسو یا خود کای حقیقت زندگیشو بفهمه...
پذیرفتن این موضوع که سهون از قبل خبر داشته و تموم رفتاراش محبت های نامحسوسش و حتی رفاقتشون فیک بوده، قلبشو به درد میوورد...

هروقت که به چشم های سهون وقتی بهش میگفت:
"مراقب خودت باش"
نگاه میکرد هیچ اثری از نقش بازی کردن توشون نبود...
اون چشم ها در حین گفتن اون جمله اونقدر زیبا و خواستنی میشدن که کای دلش میخواست تا ابد تو یخ های در حال ذوب شدنشون غرق شه.

حالا باورش نمیشد یه ادم چقدر میتونه تو بازیگری تبحر داشته باشه...

با غمی که به تنش رخنه کرده بود سرشو بالا آورد و ناباور به گودال های سیاه روبروش خیره شد...

و حالا این کای بود که معنی این جمله رو درک میکرد:
"عمیق ترین نا امیدی از دل یک امیدواری خیلی طولانی بیرون می‌آید"

آروم شکست و با مشتی که به صورت مرد روبروش کوبید ، بغض خفه کنندشو قورت داد...

چقدر احساس بیچارگی میکرد که دلیل لبخند های واقعیه چند ماه اخیرش، یک بازیگر حرفه ای بود...

با مشت دیگه ای که به صورت مرد ماه پوست روبروش زد ، به این فکر کرد که بعد از سال ها تونست آدمی رو به قلبش راه بده و اون ادم به چشم یه مهره نگاش میکرد...

+تموم شد؟
در حالی که خون بینیشو پاک میکرد گفت...بدون هیچ دفاع یا کوچک ترین مقاومتی...اما با لگدی که توسط کای توی شکمش خورد به سرفه افتاد و به مردی نگاه کرد که زیادی شکسته بنظر میرسید...

سهون توان دیدن اون چهره ی داغونو نداشت.
وقتش بود...
باید همه چیو میگفت...

باید میگفت که چشم های اون شکلات تلخ، نویسنده ی داستان زندگیش شده بود و اگر چشم برمیداشت، از سهون هیچی باقی نمیموند.

_حالا چی؟میخوای منو بکشی؟میدونستم ممکنه یه روز کار به اینجا برسه ولی... به آدمی که قلبم میدید اعتماد کردم.
صداش از ته چاه در میومد...
مثل یه زمزمه ای که از گوش سهون دور نموند.

سهونی که خم شده داشت نگاهش میکرد...
بیقرار بود...
نمیفهمید کای چش شده؟
حتی خود کای هم نمیفهمید با وجود اعتمادی که هنوز هم به سهون داره چطور این حرفارو به صورتش میکوبه؟

عطر شکلات دور شد و صاحبش به دیوار تکیه داد.

همون مردی که آوازه ی سرسختی و غرورش زبانزد مردم بود، حالا حتی توان حمل پا های شل شدشو هم نداشت...
کای با سردی نگاهشو به مردی دوخت که حالا با فاصله ی  چهار پنج متر مردد نگاهش میکرد...

panaceaWhere stories live. Discover now