3

604 190 45
                                    

اما شاید سهون دلش میخواست کای بره و تموم تنهاییاشو بهم بزنه. هر بار مزاحمش بشه و براش غذا ببره... مثل بچه ها موهاشو خشک کنه و سهون از انگشت های کشیده ی دلبر لای موهاش لذت ببره...

درست مثل همیشه که کای بهش تشر میزد تا موهاشو خشک کنه و وقتی با بالا انداختن شونه هاش مواجهه میشد تصمیم میگرفت خودش دست به کار شه....
و چقدر این کار به اون هم ارامش میداد.

..........

موهای دختر توی آغوششو نوازش میکرد و سعی داشت بخوابه اما نمیدونست به چه دلیل و حکمت نا معلومی نمیتونست به خواب بره...
کم و بیش فکرش مشغول حال سهون بود. الان چطوره؟
شاید باید بهش زنگ میزد...
یعنی دلیل شب بیداریش اون بود؟؟؟

.........

_کریس؟
رئیس اول قسمت فرمانروایی خودشو رها کرده بود و به قلمرو سهون اومده بود...

+بفرمایید
_سهون کجاست؟

+رئیس اوه گفتن امروز میمونن خونه استراحت میکنن.

_چه استراحتی؟اوضاع قراره خیلی بهم بریزه.

با اشاره کریس به اتاق سهون رفتن و در توسط دستیار بسته شد.

_همه چی تحت کنترله.کار چانسو تمومه. گیر افتاده. مدارک کثافت کاریاشو بدست آوردیم. الانم احتمالا توسط افراد سهون داره بهش تجاوز میشه.
و بعد خنده ای با چاشنی تمسخر سر داد...

اما حواسش به فک فشرده شده و چشم های سرخ کای نبود.

اینقدر سریع شرکت رو به مقصد عمارت  سهون ترک کرد که کریس با پایین اومدن حتی به صدای جیغ لاستیک هاش نرسید...
_سریع تر برو.

با بی حوصلگی و کمی مضطرب به راننده گفت..
نمیفهمید چرا باید به چانسو تجاوز شه؟ این یکم...
عجیب بود و راه های دیگه ای برای شکنجه وجود داشت.

دلیل تنفر سهون از چانسو رو نمیدونست اما این نوع انتقام گیری دور از انتظار بود...

ترجیح میداد با یه اسلحه کار پدرخواندشو تموم کنه نه اینکه بده بهش تجاوز کنن.
پدرخواندش؟ لعنت به پدرخواندش. حتی لعنت به مادرش.

قرار نبود برنامه به این شکل پیش بره...
قرار نبود سهون بفهمه کیم کایی همون چو جونگینه که چانسو ادعا میکرد پسرشه...

و حالا اون حرومزاده تو دست های سهون بود و...
سهون ازش متنفر میشد...
حتی شاید تصمیم میگرفت بکشتش؟
طاقت نگاه تاسف بارشو روی خودش نداشت.

اون خانواده ی نفرین شده...
پدرش... مادرش...
کاش قرص های سقط جنین مادرش اثر میکردن...
فیلم زندگیش تو سرش استارت خورد و شروع به پخش شدن کرد...
کتک هایی که مادرش بخاطر خیانت هاش میخورد و این پیش از تولد جونگین شروع شده و هنوز هم ادامه داشت...
پدری که اونم دست کمی از مادرش نداشت و یه حرومزاده بود... یه معتاد روانی...زن باز دختر باز حتی بچه باز...
و یه شب با لباس خونی به خونه اومد و  هان همراهش بود...
رفیق آشغال تر از خودش...
تو حالت مستی از تجاوز به یه زن و کشتن شوهرش حرف زدن...
درست همون شب صدای زجه های مادرش هم بلند شد و کای نمیدونست چه خبره...
این بار پدرش و هان هردو داشتن مادرشو کتک میزدن؟
نمیفهمید چه اتفاقی افتاده و دیگه براش مهم نبود...
این اتفاقات توی خونشون عادی شده بود. این بار هم خشونت روزانه با چهره ای جدید خودشو نشون میداد...
تجاوز...

panaceaWhere stories live. Discover now