مسیر رفت، دوباره با چشم بند طی شد. اونقدری استرس داشت که نفهمید چه مسیری رو طی کردن.
در آخرای مسیر جکسون دستشو رها کرد. یونگجه سر جاش ایستاده بود.
باد خنکی به صورتش میخورد، نفس عمیقی کشید و بوی آب شور دریا رو به خوبی حس میکرد. با صدای برخورد موج ها با ساحل اروم میشد، کاش میشد برای همیشه توی این لحظه بمونه.
"میتونی اونو در بیاری." صدای آروم جه بوم اونو به واقعیت برگردوند.
از حباب آرامشی که داخلش بود بیرون کشیده شد. نفسشو توی سینه حبس کرد و با دستای لرزون چشم بند رو در آورد.
به اطراف نگاه انداخت، تازه فهمید توی چارچوبِ در ورودی به بالکن ایستاده. احتمالا توی عمارت جه بوم بودن.
فانوس دریایی رو میدید که فعلا با وجود تاریکی هوا چراغاش خاموش بود. میز دو نفره ی کوچیکی کنار نرده های سفید رنگ قرار داشته که روش چند تا سینی نقره ایی در بسته چیده شده بودن و چند تا شمع روشن که توی باد شعله هاشون حرکت میکرد.
خود جه بوم در گوشه ی بالکن ایستاده و مشروب مینوشید. پشتش به یونگجه بود شونه های پهنش به ارومی بالا و پایین میشد.
بالاخره چرخید، گیلاسی کوچیک توی دستش رو لبه ی نرده ها گذشت و جلوتر اومد تا یونگجه رو نگاه کنه.
پیراهن مشکی براقش که دو تا از دکمه های بالاییش باز بود و یونگجه میتونست قسمتی از تتو هاش رو ببینه.
جه بوم دستش توی جیب شلوارش رد شد و سرتا پای یونگجه رو برانداز کرد. سرشو با رضایتمندی تکون داد.
"خوبه توام پتانسیلشو داری. "
برگشت و به سمت میز رفت. یکی از صندلی هارو عقب داد و روش نشست، بدون اینکه به یونگجه نگاه کنه گفت "نمیخوای بشینی؟"
یونگجه به خودش اومد و چند بار پلک زد، نفس عمیقی کشید تا آروم بشه. به سمت میز رفت و روی صندلی خالی نشست.
جه بوم در سکوت درِ سینی های غذا رو برداشت و یونگجه با دیدن سه جور غذا؛ استیک، خرچنگ و بیبیمباپ آب دهنش راه افتاد. آخرین باری که غذای درست و حسابی خورده بود رو یادش نمیومد. میخواست مقاومت کنه و همچنان گرسنه بمونه، اما جه بوم بدونه اینکه بهش توجه کنه براش توی بشقابش غذا کشید و خودش هم مشغول خوردن شد.
یونگجه که نمی تونست در برابر گرسنگی مقاومت کنه بلافاصله مشغول خوردن شد.
هر دو در سکوت غذاشون رو میخوردن و یونگجه تقریبا فراموش کرده بود که جه بوم جلوی روش نشسته.
"انگار خیلی گرسنت بود."
صدای جه بوم باعث شد غذا توی گلوش بپره و چند بار سرفه کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/279716444-288-k748542.jpg)
YOU ARE READING
Sins of Freedom
Fanfictionسرافکنده کردن کردن دیگران؟ عفو؟ فرصت دوباره؟ این کلمات توی زندگی جه بوم معنا نداشت اطاعت؟ قتل؟ خشونت؟ این کلمات زندگی جکسون رو خلاصه میکردن و یونگجه..اوه یونگجه نمیدونست خودشو توی چه منجلابی انداخته و برای ازادی باید چه گناهانی مرتکب بشه کاپل : دوجه...