دروغ ها و حقیقت ها مارو میسازن.
چیزی که به بقیه میگیم، چیزی که از بقیه پنهان میکنیم.
یونگجه هیچوقت دروغگوی خوبی نبود، از حرکت نوسانی مردمک چشماش گرفته تا نفسای نامنظم و بالا رفتن ضربان قلبش.
دروغ گفتن یکی از سخت ترین کارها بود.
قطره های آب از روی سرش به پایین میچکید، سرشو به کاشی های حمام تکیه داده و با چشمای بسته غرق فکر بود.
چطور باید به جه بوم واقعی میرسید؟ چه قدمهایی باید برمی داشت تا نقطه ضعفش رو پیدا کنه؟
"حالت خوبه؟" کمی طول کشید تا از بین صدای دوش آب و فریاد های محو آدمهای داخل حموم متوجه شه یکی توی چارچوب اتاقک ایستاده و نگاهش میکنه.
به سمت منبع صدا برگشت و با دستپاچگی دستشو روی پایین تنش گذاشت تا خودشو بپوشونه.
"جکسون؟"
جکسون که چند ثانیه قبل موقع رد شدن از جلوی اتاقک باسن قرمز یونگجه رو دیده بود با نگرانی پرسید "اون اذیتت کرده؟"
یونگجه نگاهشو دزدید "چیز مهمی نبود."
"میشه اینقدر سر به سرش نذاری که تنبیهت کنه؟"
"مگه تو از تنبیه شدن فرار میکنی که من بکنم؟"
جکسون دستاشو مشت کرد "آدمارو قضاوت نکن." بدون حرف دیگه ایی از اتاقک یونگجه فاصله گرفت و اونو تنها گذاشت.
یونگجه آهی کشید و دوباره پشتش رو به ورودی کرد تا در آرامش حموم کنه.
جکسون رو نمیفهمید.
یعنی اون هم رازی رو پنهان کرده که کسی خبر نداشت؟
رابطه ی بین اون و جه بوم دقیقا چطور بود؟
**
باد لای موهای خیسش میوزید و سرما رو در وجودش مینداخت، به فضای باز جلوش زل زد، چمنزار بزرگ، در وسطش مسیر آسفالت شده ی صافی وجود داشت که در آخر به ساختمون شیشه ایی بزرگی میرسید و در کنار اون گلخونه ی بزرگی قرار داشت.
آهی کشید و به فانوس دریای در سمت چپش نگاه کرد، ساختمان بلند سیمانی سفید با نوار مشکی در دورش، در بالاترین طبقه ی اتاقک دورتادور شیشه ایی وجود داشت که یونگجه نمیتونست ببینه چی داخلشه، احتمالا یه لامپ بزرگ که شبا روشن بکنن و مسیرو به کشتی ها نشون بده. به یاد حرف جکسون افتاد،
یعنی چند نفر خودشونو از بالا به پایین پرت کرده، حتی فکرشم باعث میشد از ترس به خودش بلرزه، اینا همه نشون میداد که جه بوم چقدر خطرناکه و یه اشتباه میتونه اونو به کشتن بده.
باید راهی رو پیدا میکرد که بدون اینکه جه بوم بهش مشکوک شه.
فقط یه راه داشت، راهی که خودشم خوشش نمیومد، حتی فکر کردن بهش آزارش میداد، اما مجبور بود.
أنت تقرأ
Sins of Freedom
أدب الهواةسرافکنده کردن کردن دیگران؟ عفو؟ فرصت دوباره؟ این کلمات توی زندگی جه بوم معنا نداشت اطاعت؟ قتل؟ خشونت؟ این کلمات زندگی جکسون رو خلاصه میکردن و یونگجه..اوه یونگجه نمیدونست خودشو توی چه منجلابی انداخته و برای ازادی باید چه گناهانی مرتکب بشه کاپل : دوجه...