ارباب
به پسری که در طرف مقابلش توی قایق نشسته بود زل زد.
ارباب... چرا اینطور صداش میزدن؟ چرا همشون حتی جکسون اینقدر ازش میترسیدن؟ به یاد جکسون توی دفتر جه بوم افتاد.
کاملا مطیع و فرمانبردار، مثل یه گوسفند که فقط مسیری رو میره که براش مشخص کنن.
اون نمیخواست تبدیل به یه گوسفند بشه.
کتی که دور تنش بود رو محکم تر پیچید تا جلوی سرمای استخوان سوزو بگیره، عطر جه بوم با وجود کت حالا مدام تو ریه هاش بود و آزارش میداد.
سرشو برگردوند و به طرف دیگه ی دریا زل زد، خشکی دیگه ایی اطرافشون نبود، انگار واقعا اینجا زندانی شده.
به پدرش فکر کرد که لابد تا الان اسم فیو رو توی صفحه ی حوادث روزنامه دیده بود ، و مادرش که عادت داشت سر هر موضوعی زیادی نگران بشه.
یعنی اونا میدونستن گم شده؟ شاید پلیس اعلام میکردن یوگنجه هم بعد فیو مرده اما اثری ازش نیست.
اونا به گشتن ادامه میدادن نه؟ مرده یا زنده تا پیداش نمیکردن تسلیم نمیشدن، زیادی خوش بین بود؟ حتی خودش هم نمیدونست کجاست، چه برسه به پلیسا.
روشو برگردوند و به کف قایق زل زد.
مرگ ادم قبل از ازینکه واقعا بمیره کار سختیه، یونگجه از الانشم فکر میکرد مرده.
صدای موتور قایق متوقف شد و یونگجه سرشو بالا آورد، به ساحل رسیده بودن. دو نفر از افراد جه بوم چوبی به سمت قایق دراز کردن تا نزدیک بشن، جه بوم به راحتی به روی اسکله پرید و دو نفر دیگه که داخل قایق بودن از یونگجه گرفتن و اونو به روی اسکله بردن، یونگجه به آدم های دورش نگاه کرد، با وجود سرما همه چیز مثل یه رویا بود، اینا نمیتونست واقعی باشه، آدم هایی که کشون کشون اونو به سمت جزیره میبردن، مردی که جلوتر از همه قدم برمیداشت و شونه های پهنش از پشت مثل تابلوی سر در ورودی جهنم بود.
به چمن زار جلوی روش نگاه کرد، گل های میخک که توی باد تکون میخوردن، صدای برخورد موج ها با دریا، فانوس دریایی که مثل ستون در گوشه ی چشمش به بالا رفته بود عمارت سنگی و قدیمی با پنجره های باریکش و آدم های فرمانبردار داخلش.
اینجا جهنم بود و جه بوم خود شیطان.
آدم ها دوباره اونو به سمت عمارت بردن، حالا توی اتاق جه بوم ایستاده بود، هنوز به خودش میلرزید، جه بوم ازشون خواسته بود تنهاشون بذارن، خودش پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود و چیزی مینوشت، موهای مشکیش توی صورتش ریخته بود و پوستش توی نور کم اتاق میدرخشید. یونگجه با ترس بهش زل زده بود، هنوز از سرما میلرزید، کت جه بوم بهش بزرگ بود، حالا دیگه گرمش نمیکرد، البته لرزیدنش میتونست ناشی از ترس هم باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/279716444-288-k748542.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Sins of Freedom
Fanficسرافکنده کردن کردن دیگران؟ عفو؟ فرصت دوباره؟ این کلمات توی زندگی جه بوم معنا نداشت اطاعت؟ قتل؟ خشونت؟ این کلمات زندگی جکسون رو خلاصه میکردن و یونگجه..اوه یونگجه نمیدونست خودشو توی چه منجلابی انداخته و برای ازادی باید چه گناهانی مرتکب بشه کاپل : دوجه...