و انها بدون میل خودشان باید وانمود میکردند که دود بدون آتش، مرگ بدون تولد و درد بدون دلیل و خلاصه هر چیزی بدون هیچ چیزی میتواند وجود داشته باشد.
برای آلوده شدن به گناه نه نیاز به مداخله ی شیطان بود، نه دوری از کلیسا، گناه در وجود آدم ها کاشته شده و فقط منتظر یه جرقه بود.
و یونگجه این جرقه رو روشن کرده بود.
نوشته های کتاب به خون آغشته میشد، جلدش محکم با ضربات جه بوم در هم مچاله میشد و ترک برمیداشت، قطرهای خون از گوشه ی کتاب به پایین میریخت، جه بوم برمیگشت تا نگاهش کنه و به جای جه بوم هیولایی با چشمهای قرمز و موهای بلند مشکی در جلوش بود. لبخند شیطانی به لب داشت و دهنش رو باز میکرد تا دندون های تیزی که مثل دندون کوسه ها کنار هم ردیف شدن نشون بده.
هیولا به حرکت در میومد، با صدای به آرومی فس فس مار، صدایی وحشت آور، صدایی که انگار از ته زمین میاد.
"داری خوب پیش میری آفرین ادامه بده."
بعد بلند میشد و پرش بلندی به سمت یونگجه برمیداشت و همه جارو سیاهی میگرفت.
چشماش با شدت باز شد، کمی طول کشید تا بفهمه توی سلولشه و چیزی که دیده فقط یه خواب بوده، تا حدودی. شب قبل پایین تخت خوابش برده بود.به سختی خودش رو بلند کرد و گردن خشکش رو مالید، نگاهی به اطراف اتاق انداخت و با دیدن قرمزی خون روی کف اتاق که زیر نور خورشید برق میزد دوباره بدنش از ترس جمع شد.
اشک توی چشماش حلقه زد و اتفاق دیشب براش مرور شد، اون باعث مرگ یه نفر شده بود.
زانوهاشو بغل کرد و سرشو بین دو زانوش گذاشت، قطرات اشک به ارومی از صورتش به پایین میچکیدن و لباسشو خیس میکردن.
چرا اون کارو کرده بود؟ چرا بدون فکر حرف زد و پای اون نگهبان رو وسط کشید؟
از اولشم نباید دروغ میگفت، دیگه هیچوقت نباید دروغ میگفت.
به سختی خودشو از روی زمین بلند کرد، نمیدونست ساعت چنده ولی احتمالا نزدیک ظهر بود، هم دستشویی داشت، هم از دیروز ظهر تا حالا چیزی نخورده و معدش خالی بود. به سمت در رفت، با دقت از کنار لکه های خون رد شد تا پا روشون نذاره، الان باید در میزد و نگهبان جواب میداد، اما اون مرده بود.
مثل یه کودک تصور کرد که اتفاق دیشب واقعی نبوده و حالا نگهبان پشت در ایستاده و کارشو انجام میداد.
با امیدواری دستشو بالا برد و در زد "نگهبان؟" صدایی نشنید "من دستشویی دارم" بلافاصله در باز شد.
یونگجه با خوشحال سرشو کج کرد تا ببینه نگهبان اون بیرون هست یا نه.
اما با دیدن یکی دیگه از آدما ی جه بوم اخم کرد. فرش کف راهرو هم جمع شده بود و حالا فقط پارکت رو نشون میداد. نگهبان جدید بطری به سمت یونگجه پرت کرد و یونگجه با تعجب بطری رو توی هوا گرفت "با این چیکار کنم؟"
ESTÁS LEYENDO
Sins of Freedom
Fanficسرافکنده کردن کردن دیگران؟ عفو؟ فرصت دوباره؟ این کلمات توی زندگی جه بوم معنا نداشت اطاعت؟ قتل؟ خشونت؟ این کلمات زندگی جکسون رو خلاصه میکردن و یونگجه..اوه یونگجه نمیدونست خودشو توی چه منجلابی انداخته و برای ازادی باید چه گناهانی مرتکب بشه کاپل : دوجه...