دونه های پرتقال.
به وجود سبکیشون توی کف دست جه بوم سنگینی میکردن، سه تا دونه هم شکل و هم اندازه، خوب میدونست اینو کی فرستاده و چرا فرستاده. خاطرات گذشته مثل وزنه ایی روی بدنش سنگینی میکردن، مهم نبود چقدر تلاش کنه تا ازشون دور شه، اون خاطره ها هم عضوی از وجودش بودن و آدم برای فرار از خودش راهی نداره.
البته یه راه بود، یه راه فوق العاده آسون، با کمک یه اسلحه یا یه ساختمون بلند یا قرص های مسکن یا سم، اما همشون نتایج مشابه رو داشتن، تنها راه فرار این بود که بمیره.
اما جه بوم هیچ وقت به مرگ فکر نمیکرد، از نظرش اون همیشه قدرتمند و سر حال بود، اون هیچ وقت ضعیف نمیشد، چون اجازش رو نداشت، از اون روز به خودش گفته بود باید قوی بمونه.
دونه های پرتقال توی دستش مشت شدن و فکش رو منقبض کرد، باید یه راهی پیدا میکرد تا خودشو ازین مخمصه نجات بده.
با شنیدن صدای در چند بار پلک زد و گلوش رو صاف کرد "بیا تو" دونه ها رو داخل کشو انداخت تا فعلا بهشون فکر نکنه.
جکسون با بلوز یقه اسکی مشکی به داخل اومد و جلوش ایستاد، جه بوم سر تا پاشو برانداز کرد و گفت "خب؟ به کجا رسید؟"
جکسون ابروهاشو در هم کشید "چی ارباب؟"
"ازت خواسته بودم بفهمی نفوذی کیه.. فهمیدی؟"
"هنوز نه..."
جه بوم چشماشو ریز کرد و به جکسون خیره شد، روی صندلی چرخید و از میز کمی فاصله گرفت، به جکسون اشاره کرد "بیا اینجا" جکسون بلافاصله به سمتش رفت. جه بوم از شونه هاش گرفت و مجبورش کرد روی زمین زانو بزنه، جکسون در بین پاهای جه بوم نشست و به بالا نگاه کرد، جه بوم فک جکسون رو بین انگشت شست و اشارش گرفت " جکسون.. تازیگا خیلی داری منو عصبانی میکنی."
جکسون نگاهشو دزدید" معذرت میخوام ارباب."
"میدونی هر کی دیگه بود هزار بار تا الان کشته بودمش." جکسون از زانوهای جه بوم گرفت و خودشو بالاتر آورد "یعنی هنوزم من براتون فرق دارم؟" جه بوم روی صندلی عقب رفت و به پشتی تکیه داد، بعد زیر لب گفت" سوالایی نپرس که خودت جوابشو میدونی."
جکسون با نگاهی مغموم بهش زل زد" من هنوزم سر حرفم هستم ارباب... من هنوزم.. هنوزم دوستون دارم." جه بوم با شنیدن حرفش فکشو منقبض کرد "بارها گفتم نمیخوام این جمله ی مسخره رو بشنوم."
جکسون با صدایی بغض کرده گفت "ولی این حقیقته."دستاش روی پاهای جه بوم بالاتر اومد تا به کمرش رسید، خودش هم روی زانوهاش بلند شد.
جه بوم حرکت دستاشو متوقف کرد" چون حقیقته دلیل نمیشه واقعی باشه."
قطره اشکی از گوشه چشم جکسون به پایین سر خورد" با این حرفات آزارم میدی."
ESTÁS LEYENDO
Sins of Freedom
Fanficسرافکنده کردن کردن دیگران؟ عفو؟ فرصت دوباره؟ این کلمات توی زندگی جه بوم معنا نداشت اطاعت؟ قتل؟ خشونت؟ این کلمات زندگی جکسون رو خلاصه میکردن و یونگجه..اوه یونگجه نمیدونست خودشو توی چه منجلابی انداخته و برای ازادی باید چه گناهانی مرتکب بشه کاپل : دوجه...