Ch.1

1K 156 32
                                    

با حس دست‌های زُمختی که به دور گردنش گره خورد با وحشتی که تنش را به لرز انداخته بود از خواب پرید ، درحالیکه عرق‌ های ریز و درشت پوست صورت و گردنش را نمدار کرده بودند به سختی خودش را به گوشه‌ای از تخت رساند و مردمک های گشاد و لرزانش را به تاریکی اتاق دوخت.

کسی نبود ، باز هم همان کابوس همیشگی ، کابوسی که هرشب پشت پرده‌ی پلک‌های غرق در خوابش به نمایش درمی‌آمد و روح خسته و ناتوانش را به صلیب می‌کشید.

چشمان خواب آلود و سرخش فقط برای چند ساعت در آرامش خوابیدن بی تابی می‌کردند اما نمی شد حداقل نه تا زمانی که مرد سیاه پوش درون کابوس‌هایش قصد دل کندن از او و رویای شیرین خوابش را نداشت.

با هجوم تصاویر تلخی که برای به زنجیر کشیدن روحش کافی بود ، موهای بلوندش رو توی مشت‌های کوچکش گرفت و محکم به عقب کشید ، چشم‌هایش دوباره و صدباره از روی بیچارگی خیس شدند و او به این شکستن‌ها عادت داشت.

آه عمیقی کشید و با نگاه به ساعت کوچک روی میز که 6:30 صبح را نشان می‌داد شانه ‌های نحیفش بیشتر به سمت پایین خم شدند ، پرتو‌های خورشید بی اجازه از پشت پنجره به داخل اتاق سرک کشیده بودند و این یعنی او حتی یک‌ساعت هم نخوابیده بود.

تن کرختش که انگار به فرسودگی یک مرد 70 ساله بود رو به سختی از روی تخت جدا کرد و راه حمام را در پیش گرفت چون باید برای رفتن به دانشگاه آماده می‌شد.

بعد از دوش کوتاهی ، لباس‌های ساده‌ای که با نهایت بی حوصلگی و صرفا از سر اجبار انتخابشان کرده بود را به تن کرد و با به دست گرفتن کوله‌اش از اتاق بیرون زد.

با هر قدمی که به سمت جلو برمی‌داشت بوی پنکیک مورد علاقه‌اش بیشتر درون بینیش می‌پیچید ، بعد از رسیدن به آشپزخانه و با دیدن اینکه مادرش پشت به او ایستاده و مشغول آماده کردن صبحانه بود بی صدا بهش نزدیک‌تر شد و او را در آغوش گرفت.

امگای زیبارو ترسیده هین کوتاهی کشید و کف دستش را به روی سینه‌اش که با شتاب بالا و پایین می‌شد گذاشت.

- تهیونگ؟! ترسیدم پسرم...

با بستن چشمانش در سکوت بینیش را بیشتر روی پیراهن گلدار یاسی رنگ امگا کشید و با بوییدن عطر مادرانه‌اش کمی از استرسی که تمام وجودش را به لرزه انداخته بود کم کرد.

قبل از اینکه داهیون به عقب برگردد و او را با عشقی که همیشه نثارش می‌کرد در آغوش گرم و خوش‌بو خود جای دهد ، پسرک به آهستگی گُریخت و پشت میز نشست.

با لبخند زیبا اما تصنعی که روی لب‌های سرخش جلوه می‌کرد ، تعدادی از پنکیک‌های روی میز را به داخل بشقابش انداخت ، بعد برشی از بافت نرم و لطیفش را به دهان گذاشت و بغض سمجِ داخلِ گلویش را همراه با پنکیک قورت داد.

Selenophile | KVWhere stories live. Discover now