...
دریای جوشان در قصه ها
داستانی بیش نیستند
درست مثل عشق
دور و دست نیافتنی...
——
جونکوک خیلی اروم و بی سر و صدا ،بدون حتی ذره ای آلودگی صوتی که یه وقت برادرش رو بیدار نکنه از خونه خارج شد.از روی خوش شانسی امروز بارونی نبود و آفتاب کم جونی از بین ابر ها میتابید.جونکوک کمی از خیابون رو دوید و بعد مثل همیشه درشکه ای برای دانشگاه گرفت.
مجسمه تموم شدش رو با غرور خاصی دید و دوباره کاور رو مجسمه کشید.
+کار قشنگیه همشهری
جونکوک تشکری کرد و چند دقیقه بعد روبروی دانشگاه از درشکه پیاده شد.
کوک:خداحافظ همشهری
با ورودش به محوطه بزرگ دانشگاه ،با دیدن اون همه تشکیلات دهنش باز موند.
کوک:باز کی میخواد بیاد هوسوک
هوسوک:مثل اینکه اعضای سلطنتی
کوک:چی؟برای چی اون وقت؟
هوسوک:فهمیدی به منم بگو
جونکوک مجسمشو بین قفسه های مخصوصش گذاشت و مثل بقیه منتظر اومدن خاندان سلطنتی بود.
نامجون:تا حالا اشراف زاده دیدی جونکوک؟
کوک:معلومه که نه
هوسوک:اصلا جذاب نیستن
هر سه خنده ای کردند و بعد به کمک آقای اسمیت رفتند تا ارم مخصوص پادشاهی فرانسه رو به در و دیوار بچسبونند.
+همگی به احترام پادشاه آینده فرانسه،ولیعهد کیم تهیونگ بایستید
جونکوک توی قفسه های ذهنش دنبال این اسم گشت.
این اسم رو کم شنیده بود،همیشه تنها اسمی که توی ذهنش به عنوان پادشاه فرانسه بود کیم جونگمین بود و حالا این اسم غریبه توی ذهنش جولان میداد.
چند ثانیه بیشتر نگذشت تا کیم تهیونگ همراه با فرمانده مین و دیگر افراد وارد سالن بزرگ دانشگاه شدند.
جونکوک با دیدن مردی حدودا ۳۰ساله بیشتر و بیشتر تعجب کرد .هیجوره نمیتونست باور کنه که این فرد قراره پادشاه بعدی باشه.
تهیونگ جای مخصوصش نشست و شروع به صحبت کرد.
تمام ۴۵دقیقه ای که تهیونگ برای دانشجو ها صحبت میکرد ،جونکوک خیره بود به صورت خوش تراش تهیونگ.خیلی عجیب بود که همچین ادمی بتونه ولیعهد کشور به این بزرگی بشه.
چشم های قهوه ای رنگ تهیونگ آنچنان به دل جونکوک نشسته بود که انگار تا به حال هیچ کره ای رو ندیده بود.
هوسوک:هعی جونکوکا کجا سیر میکنی؟
کوک:هیچی این زبون بسته چی میگفت؟
هوسوک:منظورت ولیعهده؟
کوک:حالا هر چی فقط مخمونو خورد
جونکوک این رو گفت و زود تر از همه از محل تجمع خارج شد.دستی به موهای مشکی بهم ریختش کشید و به دیوار تیکه داد.طولی نکشیده بود که صدای قدم های زیادی رو شنید .فکر کرد دوستاشن و با قیافه درهمش برگشت که با سر به کسی برخورد کرد.
کوک:یا نامجونا بهت نگفتم کم ورزش کن
جونکوک با دیدن اینکه صدایی نمیاد ،سرش رو با ترس بلند کرد و با دیدن قیافه عصبانی همون ولیعهد خوشتیبپ ،آب دهنشو قورت داد.
تهیونگ:کاری نداشته باشین،عقب وایستین
جونکوک چند قدم از تهیونگ دور شد .
تهیونگ:تو کی هستی؟
کوک:جئون جونکوک هستم دانشجو مجسمه سازی
با صدای رسا گفت و دیگه خبری از استرس و ترسش نبود.
تهیونگ:خیلی خب از این به بعد جلو پاتو نگاه کن
جونکوک سرشو تکون و با بالا ترین سرعتی که داشت از اونجا دور شد.نمیدونست منکر اون صدای کلفت و بم بشه،انگار وقتی که داشت سخنرانی میکرد خبری از اون صدا نبود.
نامجون:کجا بودی؟
کوک:خوردم به ولیعهد
نامجون:چی؟
کوک:هیچی با سر رفتم تو شکمش
همه قیافشونو برای جونکوک کج کردند.اما جونکوک حال خوبی نداشت و دلیلش رو نمیدونست.خوب نبود به خاطر برادرش؟به خاطر اینکه باید قید دانشگاه رو بزنه و یا به خاطر دیدن پادشاه آینده؟
توی سرش غوغایی به پا بود ،درست مثل یه هلیکوپتر که وسط یه کویر فرود میاد ،دیدن این ولیعهد هم همینجوری بود.
جونکوک با ورودش به خونه ای که چند روزی بود ازش متنفر شده بود،کت قهوه ای رنگشو گوشه ای انداخت و روی مبل نشست .
+خوبی پسرم؟
کوک:جونمیون کجاست؟
+نمیدونم
کوک: باید باهاش حرف بزنم مامان
+توورخدا جونکوک دعوا میشه
کوک:مهم نیست
+اونو میشناسی
کوک:مامان این همه درس نخوندم که بشینم تو خونه
+داداشت حق داره
کوک:مامان؟توعم طرف اونو میگیری؟
+صبر کن
کوک:تموم شد مامان
و دوباره کتشو برداشت و با حرصی که در حال منفجر کردن مغزش بود ،راه سوله رو در پیش گرفت.
برگشت و پشت سرشو برای بار دیگه دید،حس میکرد که دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگرده اما خبر نداشت که دنیا هنوز بازی های دیگه ای رو براش تدارک دیده بود.
...
YOU ARE READING
walk in paris
Fanfiction+به نظرت بعد ها راجبمون توی کتاب های تاریخ میگن؟ -عشق همیشه دفن میشه --- (فصل اول) ژانر:عاشقانه،تاریخی،اسمات کاپل:ویکوک،سپ