میدانی نام دیگر عشق چیست؟
همان لبخند تو در اینه قلب من
ولی زیباتر..!
——
غروب آفتاب مثل یه کره وسط ماهیتابه زنگ زده بود.
اروم اروم آب میشد و بعد از دید همه محو میشد.
تهیونگ به عصای سلطنتیش تکیه زده بود و از فاصله نه چندان کم خورشید رو که در حال جلز و ولز کردن بود رو میدید.
سرش پر بود از بس توی سرش حرف زده بود.حس میکرد یه گله مورچه توی مغزش لونه کردند و اگه بیرون نیان قطعا تهیونگ رو از پا در میارن.
بالاخره اسمون در تاریکی شب فرو رفت و کره خوشرنگ ما هم کاملا آب شد.تهیونگ دست از دید زدن اسمون برداشت و روی مبل مخصوصش نشست.کتاب مورد علاقشو برداشت و بدون اینکه حتی جمله ای ازش بفهمه فقط ورق میزد.خودشم نمیدونست چرا انقدر حواس پرت شده ،شاید دلیلش پسر کره ای بود که امروز دیده بود،شاید به خاطر این بود که بعد از مدت ها یک کره ای دیده بود یا شاید هم ...
نه نمیخواست راجب چیز دیگه ای فکر کنه همینجوری کلی دغدغه داشت که امونشو بریده بودند.
+قربان میتونم بیام داخل؟
تهیونگ:بیا تو الیزا
+قربان نوشیدنی قبل از خوابتونو اوردم
تهیونگ:ممنون الیزا
+چیز دیگه ای لازم ندارین؟
تهیونگ:میخوام عوضت کنم
+برای چی قربان؟اشتباهی از من سر زده؟
تهیونگ:نه اشتباه نکن میخوام ندیمه مادرم بشی
+واقعا؟
تهیونگ:میخوام درخواست خدمتکار مرد بدم
+شما همیشه به من لطف داشتین قربان
تهیونگ:برو استراحت کن
دوباره تهیونگ موند و در و دیواری که ازش متنفر بود.
لباس خوابشو پوشید و روی تخت خزید و منتظر یک روز تکراری بود.
...
زانو هاشو بغل گرفته بود و هیچ کاری نداشت .
حتی دوستاشم نمی اومدن تا اونو از تنهایی در بیارن و این خیلی بد بود.
هوسوک:تو اینجایی؟
کوک:خدای من بالاخره اومدی
هوسوک:چیشده؟
کوک:از خونه زدم بیرون و نمیخوام برم
هوسوک:مگه میتونی
کوک:بهم زور میگن
هوسوک:بازم قضیه داداشت؟
کوک:اره مامانم طرفداریشو میکنه
هوسوک:خب بچه بزرگترشه
کوک:چخبر از بچه ها
هوسوک:خبرای خوبی دارم تعدادمون زیاد شده
کوک:خوبه پس...
میخواست حرف بزنه که زبونش با ورود نامجون و پسر نااشنا کنارش بند اومد.
نامجون:سلام بچه ها این کیم سوکجینه و به جنبش با پیوسته
کوک:سلام من جونکوکم
جین:خوشحالم از دیدنتون
هوسوک:امیدوارم دوستای خوبی باشیم
چند دقیقه بعد هر چهار نفرشون دور هم نشسته بودند و زمان خوبی رو برای اعتراض پیدا میکردند.تعدادشون به ۴۵نفر رسیده بود و از خوشحالی نمیدونستند چیکار کنند.هر روز چند نفر بیشتر میومدن تا پلاکارد ها رو درست کنند و برای اون روز آماده بشن.
هوسوک:با قرمز بنویسین
کوک:بزرگتر باشه سوکجینا
همه چیز تقریبا آماده شده بود و استرس بدی تو وجود همشون رخنه کرده بود.کمتر از ۲۴ساعت دیگه اعتراضشون شروع میشد و از چیزی که بعدش میخواست اتفاق بیفته میترسیدند.قرار بود فردا صبح جلوی در دانشگاه هر ۴۵نفرشون پلاکارد به دست شروع به اعتراض بکنند شاید میشد گفت یه جور کودتا دانشجویی بود.
کوک:ولی من واقعا میترسم
نامجون:اتفاقی نمیفته،این حق ماست که اعتراض کنیم
کوک:امیدوارم همه چی خوب پیش بره
جونکوک این رو با صدایی که لرزش ازش مشخص بود گفت و برای آخرین بار به نوشته های اعتراض امیزشون نگاه کرد .بدترین تنبیهی که از این اعتراض در انتظارشون بود ،اعدام بود!
YOU ARE READING
walk in paris
Fanfiction+به نظرت بعد ها راجبمون توی کتاب های تاریخ میگن؟ -عشق همیشه دفن میشه --- (فصل اول) ژانر:عاشقانه،تاریخی،اسمات کاپل:ویکوک،سپ