Jimin

57 8 0
                                    

...
تو در اسمان قلب من ستاره ام باش...
——(یک ماه بعد)
+میتونی هر شب بری بیرون
جمله ای بود که جونکوک بار ها توی ذهنش مرورش کرده بود.باورش نکشید ولیعهد این اجازه رو داده بود اما خی باید صبر میکرد تا کامل خوب شه.هنوز جای تیر اول خوب نشده بود مه دومی بلای جونش شد.
کمی نیم خیز شد تا حداقل بتونه خورشید کم جون رو ببینه.درداش کمتر شده بود اما هنوزم نمیتونست مثل قبل کارهاشو انجام بده.بعد از اون شبی که این اجازه رو بهش داده بود تهیونگ دیگه هیچ سری به جونکوک چشم انتظار نزد البته باید نصفه شبا رو فاکتور گرفت که تهیونگ صبر میکرد جونکوک به خواب بره و بعد...
درسته محال بود تهیونگ عاشق ما حتی سری به جونکوک نزنه اما هنوزم با خودشم روراست نبود
+باید غذاتو بخوری
کوک:واقعا میل ندارم
+ولیعهد پدر منو در میاره ،سعی کن بخوریش
کوک:مرده و زنده من چه ربطی به اون مرتیکه از خودراضی داره
جونکوک حرف دلشو بلند گفته  بود و صد البته اشتباه کرده بود.وقتی برگشت ،چهره متعجب ولیعهد رو دید که دست به سینه ایستاده و بهش خیره شده.
ابی که تو گلوش بود پرید و به سکسه افتاد.
تهیونک با اشاره دست اتاق رو خالی کرد و بعد با قدم های محکمش به سمت جونکوک ترسیده حرکت کرد.
تهیونگ:پس من از خودراضیم؟
جونکوک به سختی چند قطره آب خورد
کوک:متاسفم منظوری نداشتم
تهیونگ:مثل اینکه بهتری زبونت باز شده
کوک:منو ببخشید قربان
تهیونگ تخت رو دور زد و بغل تخت نشست و خودشو به جونکوک نزدیک تر کرد.
تهیونگ:حتما فرمانده مین رو میشناسی
جونکوک سر تکون داد
تهیونگ:اگه مرده و زنده کسی برام فرقی نداشته باشه
مکث کرد و دوباره ادامه داد
تهیونگ:فرمانده مین کارشو تموم میکنه
مثل همیشه با جذبه گفت و جونکوک رو بین فکرای داغونش تنها گذاشت.
جیمین:سلام!
جونکوک به سمت صدا برگشت و دوست این چند روزش رو دید
کوک:جیمینا مرسی که اومدی
جیمین کنار جونکوک نشست و دستشو گرفت
جیمین:خوب به نظر میایی
کوک:خیلی بهترم
جیمین:باید یکم راه بری پس بزار یه چیزی بیارم بپوشی
جونکوک فرصت اعتراض نداشت و قبل از اینکه کاری کنه پتوی نزاکی روش انداخته شد .
جیمین:دستتو بده من
جونکوک وزنشو روی دستای جیمین انداخت و با هم راهی محوطه شدند.جونکوک از اینکه بعد از یه مدت طولانی تونسته بود راه بره و هوای آزاد رو حس کنه خوشحال بود.
جیمین:هوا سردتر شده
کوک:تو چرا انقدر با من مهربونی؟
جیمین ساکت شد و جواب مشخصی براش نداشت.
جیمین:میخوای دلیلمو بدونی؟
جونکوک مردد سرفه ای کرد و با تکون سر بهش اجازه صحبت داد.
جیمین:چون دوست دارم
اعتراف وحشتناکی بود ،البته وقتی ترسناک تر شد که گوش های تیز ولیعهد این رو شنید . از اون گذشته جونکوک بهت زده به چشم های جیمین ،دوست جدیدش نگاه میکرد.توی این دور و زمونه انقدر راحت چطوری یه مرد به مرد دیگه ای اعتراف میکرد.خودش از ترس فاش شدن رازش سال ها بود که ساکت بود اما این...
نمیدونست باید چه جوابی بده .ساکت ‌بود و یه لحظه چشمش به ولیعهد خورد که با قیافه عصبانی در حال اومدن به سمتش بود.
تهیونگ:جیمین برو داخل قصر و بعدا بیا به اتاق من
جیمین باشه ای گفت و اروم از اون ها دور شد.
تهیونگ:میخواستی بیایی بیرون باید به خودم میگفتی
کوک:اخه
تهیونگ:باید بریم داخل حالت هنوز خوب نیست
جونکوک در مقابل ولیعهد بی دفاع میشد ‌ و هیچی نمیتونست بگه.همراهش بلند شد و راه درمانگاه رو در پیش گرفت.به هیچ چیز فکر نمیکرد و در حال حاضر تنها چیزی که فکرشو درگیر کرده بود حال بدش بود که با هر قدم بدتر میشد.چند قدم نرفته بود که حس کرد چشم هاش سیاهی میره  .
تهیونگ مچ دستشو گرفت
تهیونگ:چیزی شده؟خوبی؟
جونکوک حرفی نمیزد و منتظر بود تا سرگیجش رفع بشه.
تهیونگ:دکتر رو خبر کنین
گفت و جونکوک بی هوش بین دستاش افتاد.
تهیونگ ترسیده دوباره صحنه تیراندازی براش تداعی شد.نمیدونست چرا انقدر پسر توی بغلش ضعیف بود.
+قربان الان منتقلش میکنیم
سرشو تکون داد و برعکس اون چیزی که در ذهنش بود به سمتش نرفت و برگشت و راه اتاقش رو در پیش گرفت.
تهیونگ:پارک جیمین رو بیارین اتاق من
تهیونگ پشت میزش نشست و با قیافه ای که  عصبانیت و نگرانی درش موج میزد منتظر پارک جیمین بود.
تمام روح و ذهنش جایی توی این قصر بین دستای اون پسر خدمتکار جا مونده بود .
چند دقیقه گذشت تا همزمان با برخورد دونه های ریز برف به پنجره ها ،در اتاق تهیونگ هم باز شد.
جیمین:با من کاری داشتین قربان؟
تهیونگ دندوناشو روی هم فشار داد و نگاه عاقل اندر صفیحه ای به جیمین انداخت.
تهیونگ:نزدیک خدمتکار من نمیشی
جیمین:منظورتون چیه؟
تهیونگ:یه بار دیگه ببینم باهاش گرم گرفتی نه از قصر از پاریس بیرونت میکنم
جیمین که از موضوع پی برده بود چیزی نگفت اما خب نمیشد ساکتم بمونه.
جیمین:جناب ولیعهد، دوست عزیز من کاری نکنین که بعدا پشیمون شین
تهیونگ با قیافه جدی بهش فهموند که از اتاق بیرون بره.همزمان با بیرون رفتنش دست انداخت و همه وسایل های روی میزشو خورد و خاکشیر کرد.
تهیونگ:لعنت بهت
ساکت شد و نگاهش به بارش برف افتاد
تهیونگ:لعنت به این برفا
دکمه روی اعصابی که مدتی بود اذیتش میکرد رو چنان محکم بازش کرد که دکمه کنده شد و صدای کمش با آواز برخورد برف ها به زمین در هم آمیخته شد.

walk in parisWhere stories live. Discover now