Stress

58 7 1
                                    

با حس درد توی شونه سمت راستش ،چشماشو باز کرد.
سعی کرد کمی جابجا بشه که با درد شدیدی ناله بلندی کرد.اصلا نمیدونست کجاست و چه بلایی سرش اومده .
+خوبی پسر جون؟
جونکوک با لب های ترک خوردش سعی کرد با فرد روبروش ارتباط برقرار کنه.
کوک:من کجام؟
+توی درمانگاه قصری
با شنیدن کلمه قصر تازه فهمید که داستان از چه قراره.اولین بار بود توی عمرش از اینکه بیدار شده بود پشیمون بود.
+باید استراحت کنی زخمت عفونت کرده
جونکوک با بی حالی سرشو تکون داد و بیشتر ملحفه سفید رو روش کشید.نور خیلی ضعیفی از ماه به داخل درمانگاه خلوت میتابید و قلب جونکوک رو گرم میکرد.
به ولیعهد فکر کرد .نمیدونست چرا توی ذهن کوچیک جونکوک فقط و فقط این اسم جولان میداد.
چشماشو بست تا کمی اروم بگیره .از صبح تا شب سر پا ایستاده بود و در حال حاضر هیچ حالی نداشت.
چند مایل دورتر درِ تالار تالیران بسته شد و مهمونی اون شب به پایان رسید .تهیونگ با فکری مشغول سوار کالسکه شد و همراه با فرمانده مین راهی قصر شد .
تهیونگ:شما برید من میام
سربسته گفت و راه درمانگاه رو در پیش گرفت .
کنار چارچوب در ایستاده بود و خدمتکار شخصی اش را در حال خواب نگاه میکرد.عرق روی پیشانیش مشخص بود و تهیونگ میفهمید که تب داره و حال خوبی نداره.
چند قدم بیشتر رفت و دوباره برگشت .مردد بود برای انجام کاری که درست نبود.در اخر تسلیم شد و چند ثانیه دیگه خودش رو بالای سر جونکوک پیدا کرد.
تهیونگ:خدای من تیر بدجایی خورده
به ناله های کوتاهی که از لب های جونکوک خارج میشد گوش داد و میفهمید که درد داره. حوله خیسی روی پیشونیش گذاشت و از اونجا دور شد.
نه
نه نمیخواست فکر کنه
نمیخواست حتی لحظه ای به این خدمتکار فکر کنه
نمیتونست ‌ خودشو به اون راه بزنه
حتی دیگه نمیدونست چه کاری درسته و چه غلط
دستی به موهاش کشید و بدون اینکه لباس عوض کنه روی تخت دراز کشید .
...
فریاد هایی خموش
که از سد حنجره میگذرند
آبشاری میشوند بر روی گونه
——
+بهتری؟
کوک:خیلی خوبم
+امروزم باید اینجا بمونی
کوک:نه خواهش میکنم
+این دستوره ولیعهده
کوک:اخه..
ادامه حرف جونکوک با وارد شدن تهیونگ قطع شد.
جونکوک با چشم تو چشم شدن با تهیونگ دست و پاشو گم کرد و لب تخت نشست.
تهیونگ:حالت چطوره جونکوک؟
‌کوک:من...سرورم...خب
تهیونگ:چرا اینجوری حرف میزنی
کوک:بابت...دیشب متاسفم سرورم
تهیونگ:مشکلی نیست ولی باید امروزم اینجا باشی
کوک:خواهش میکنم قربان
تهیونگ:خیلی دوست داری کار کنی؟
کوک:نه مشکل اون نیست
تهیونگ:پس چیه؟
کوک:حوصلم اینجا سر میره
تهیونگ خنده بلندی کرد و به جونکوک نزدیک شد.
تقریبا فاصلشوم به سانتی متر رسیده بود و جونکوک از شدت ترس قرمز شده بود.
تهیونگ:فردا میبینمت
تهیونگ و گفت خیلی سری انعکاس صدای پاهاش توی سر جونکوک پیچید.روی تخت وا رفت و به پنجره که آفتاب بهش میتابید خیره شد.زندگی قشنگش تبدیل به یه جهنم شده بود.دلش برای خونه و دانشگاه و برادرش
تنگ شده بود اما تقدیرش حبس شدن توی این زندان بود.
تهیونگ مجبور بود امروز رو بدون خدمتکار شخصیش بگذرونه و این براش سخت بود.لباسشو عوض کرد و
و همراه با فرمانده مین رونه جای تمرین همیشگیشو شدند.
اسمان پاریس آفتابی و سرد بود.
جایی دور تر از قصر به علت دویدن اسب ها خاک شده بود.
شمشیر ها از غلاف هاشون دور بودند و تهیونگ و یونگی هم در حال رزم.
یونگی:سریع باش تهیونگ
تهیونگ تموم خشمش رو بر سر یونگی تخیله میکرد.
یونگی:فرض کن بدترین دشمنت جلوته
تهیونگ ضربه بود که به شمشمیر یونگی میزد.
عصبانی بود و گیج
هیچ نمیدونست چرا و چطور؟
تنها چیزی که میدونست این بود که مدتی هست دیونه شده بود.
یونگی:بزن ،بزن تو قلبش
تهیونگ ضربه اخر رو محکم زد و روی زمین نشست.
یونگی:خالی شدی؟
تهیونگ پوزخندی زد.
یونگی:چته؟
تهیونگ:دارم روانی میشم یونگی
یونگی:به من نمیگی چیشده خب
تهیونگ:فرض کن وسط یه بیابون ،یه جای بی آب و علف و آفتاب و هوای خشک بعد یه هو معجزه میشه و کل اسمون ابری میشه و بارون میباره .
تهیونگ کمی  مکث کرد و دوباره شروع به صحبت کرد.
تهیونگ:میفهمی منظورمو ...یه چیزی شبیه به معجزه
تهیونگ دوباره ساکت شد و جرعه ای از آب خورد و به صورت یونگی خیره شد و منتظر یک حرف بود.
یونگی:تو عاشق شدی؟
تهیونگ ابی که تو دهنش بود و بیرون ریخت با صورت بهت زده به یونگی خیره شد
تهیونگ:منظورت چیه معلومه که نه
یونگی:باشه پنهونش کن
تهیونگ:خودت بهتر از هر کی دیگه ای میدونی من...من نمیتونم عاشق شم
بیابونی که تهیونگ ازش صحبت میکرد مدت زیادی نبود که معجزه ای توش رخ داده بود و سرسبز شده بود.
تهیونگ دیونه این معجزه شده بود ،دیونه این نوری که به زندگی تاریکش تابیده بود.
غروب شده بود و یواش یواش تهیونگ به سمت قصر حرکت میکرد.از در فرعی وارد قصر شد و به پنجره نیمه باز درمانگاه خیره شد.مردد بود و نمیدونست چه کاری باید انجام بده.شمشیرش رو گوشه ای رها کرد و وارد درمانگاه شد.به خدمتکار شخصیش خیره شد که به سمت پنجره دراز کشیده بود و ملودی نفس هاش ریتم منظمی ساخته بود.
+قربان کاری دارید؟
تهیونگ:نه شخصا اومدم به جونکوک سر بزنم
+درسته بفرمایید
تهیونگ نمیدونست چرا اما توی این زمان ،زمانی که خورشید بین دو راهی موندن و رفتنه چرا جونکوک انقدر به چشمش مهم میومد.به همه چیزش توجه میکرد .
به چشم های بستش ،به شونش که پانسمان شده بود،به پوست سفید و بی نقصش و حتی به صدای نفس هاش.
بعد از چند دقیقه دست از دید زدن جونکوک برداشت و حالا این بار با آرامش راه اتاقش رو در پیش گرفت.
بدون حتی عوض کردن لباسش روی تخت دراز کشید.
...
انتظار همیشه کشنده است
اما زجر اور تر از آن
شکنجه ای است که
هر روز بلای جانت میشود

walk in parisWhere stories live. Discover now