No i cant

53 8 0
                                    

تو را به پروانه تشبیه کردم
اما نمیدانستم تو یک فرشته هستی
اما بی بال
——
۴۸ ساعت میشه دو روز،پس دو روز تمام جونکوک بیهوش روی تخت سرد درمانگاه دراز کشیده بود.
دو روز بود که زندگی کیم تهیونگ ،ولیعهد داشتان ما بی قرار بود .
تهیونگ پریشون و بد حال بود به خاطر خدمتکاری که ناجی زندگیش بود.
هر چقدر بیشتر به شب حادثه فکر میکرد ،بیشتر به این نتیجه میرسید که مهربونی یعنی چی؟
بیشتر میفهمید که چقدر یه نفر میتونه قلب قشنگی داشته باشه
بیشتر به این پی میبرد که جونکوک آدم عادی نبود
دو روز شده بود که تهیونگ کارهای هر روزش رو سریع تر از حد ممکن به انجام میرسوند و بعد کنار تخت جونکوک روزشو شب میکرد.
کنار جونکوک مینشست و کتابشو میخوند،قهوشو مینوشید و کمی هم چاشنی ویولن بهش اضافه میکرد.
+قربان پدرتون کارتون دارن
بلند شد و به سمت پدرش رفت
+چرا دست سر اون پسر بر نمیدانی
تهیونگ:خب معلومه اگه اون نبود الان من جاش اونجا خوابیده بودم
+اون وظیفشو انجام داد
تهیونگ:نه وظیفه اون نجات دادن جون من نیست
+هر چی بیشتر میگذره...
تهیونگ:اره هر چی بیشتر میگذره میفهمین من به درد پادشاهی نمیخورم؟
مکث کرد و ادامه داد
تهیونگ:پس من رو کنار بزارید
برای اولین بار تو روی پدرش ایستاد و جوابش رو داده بود.برای خودشم عجیب بود که چطور اون حرفارو به پدرش زده بود.
برگشت و جای همیشگی این دو روزش نشست .
به صورت سفید و لب های ترک خورده جونکوک نگاه کرد.همونطور که داشت ستاره ها رو از پشت پنجره نگاه میکرد به این فکر کرد که این چه حسی بود که درست وقتی که جونکوک رو میدید، وقتی اون حرف میزد،وقتی میخندید این طوری قلبش بی قرار میشد.
میدونست اما نمیخواست رو حسش اسم بزاره
نمیخواست که این کار ممنوعه رو جلو ببره
نمیخواست و نمیتونست که عاشقش بشه
اعتراف کرد؟
باورش نمیشد که اعتراف کرده
باید همون روزی که توی زندان... نه  انشباه میکرد  باید همون روزی میفهمید که توی دانشگاه با سر توی شکمش رفته بود.
برگشت و به صورتش که نور ماه بهش تابیده بود نگاه کرد.نمیتونست کتمان کنه که زیباست.
برگشت و جای همیشگیش نشست
میتونست قسم بخوره که دیدنش بهترین سرگرمی دنیا است .کم کم میخواست بره که صدایی اومد
کوک:مامان...
تهیونگ برگشت و به چشم های نیمه باز جونکوک خیره شد
تهیونگ:جونکوک صدای منو میشنوی
جونکوک به سختی چشم هاشو باز کرد و سعی کرد خودشو تکون بده که بی نتیجه بود.
تهیونگ:اروم باش نباید تکون بخوری
چند دقیقه بعد دکتر قصر بالا سر جونکوک حاضر بود .
+سرورم به هوش اومدنش چیزی شبیه به یه معجزه بود
تهیونگ:چقدر تا بهبودی کامل طول میکشه؟
+از اونجایی که بدن ضعیفی داره یه خورده طول میکشه
تهیونگ:حواستون بهش باشه
میخواست کنارش بمونه اما وقتی به چشم های جونکوک نگاه میکرد ،انعکاس چهره خودشو میدید که درمونده بود .تهیونگ هنوز هم متنفر بود از اینکه به چشم کسی انقدر بد حال دیده بشه.
درمانگاه رو ترک کرد و چند لحظه بعد روی تختش بود.
به ویولن گوشه اتاق نگاه کوتاهی انداخت و نتونست مانع حس نیازش به ویولن بشه.
چند ثانیه دیگ مثل همیشه صدای محسور کننده ویولن توی قصر پیچید.جونکوک که هشیاریش بیشتر شده بود با شنیدن صدای ویولن ، حس کرد تعداد زیادی پروانه توی شکمش پرواز میکنن.
ترکیب ویولن و شب ، حیرت انگیز بود
وقتی تهیونگ مینواخت انگار نوت ها پرواز  و تو دل آدما جا خوش میکردند.جونکوک چشم هاشو بست و به کاری که کرده بود فکر کرد.با چه عقل سلیسی پریده بود جلوی گلوله؟یعنی انقدر ولیعهد براش مهم بود که حاضر بود جون خودشو براش فدا کنه.پوفی کشید و با حس سوزش زیادی سعی کرد فکرشو از تهیونگ خارج کنه اما مگه با صدای ویولن میشد به مردی که طبقه بالا دراز کشیده بود فکر نکنه؟نه نمیشد
+بهت ارامبخش میزنم
چشماشو بست و با یک دو سه گفتن و فکری که ولیعهد توش قدم میزد به خواب رفت.
...
اگر تو باران منی ،من مو میشوم بر دستان تو...
——
با شوک به لیست اسامی زندانی ها نگاه میکرد.هیجوره باورش نمیشد که اون اسم لابه لای جوهر پخش شده لیست زندان باشه.برای بار هزارم لیست رو بالا پایین کرد .حقیقتا ته دلش باورش نمیشد که اون همون شخصه .توی دلش خودشو گول میزد که این فقط یه تشابه اسمیه لعنتیه.
با یاداوری اون اسم و اون فرد حالا مثل چند سال پیشش دست انداخت و گره موهاش رو باز کرد.موهای بلندی داشت که به رنگ مشکی پر کلاغ بود.
از توی کشو کنار تختش عکسی رو بیرون کشید و با ظرافت خاصی دستی به عکس سیاه و سفید کشید و صحنه های سال پیشش جلوی چشمش رژه رفت.
به عکس دقت کرد .چقدر دو مرد توی عکس خوشحال بودند.دستاشون در هم قفل شده بود و لبخند قشنگشون روی صورتشون نمایان بود.
یونگی:کاش تو یه زمان دیگه متولد میشدیم
عکس رو سر جاش برگردوند و اهی از ته دلش کشید.نمیتونست انکار کنه که چقدر دلش براش تنگ شده بود.
تمام اون شب رو حتی یک لحظه هم چشم روی هم نزاشت و فقط منتظر فردا بود.مثل همیشه موهاشو جمع کرد و لباس همیشگیشو پوشید و با برداشتن شمشیرش از قصر خارج شد.
یونگی:میریم زندان مرکزی
سوار کالسکه شد و با پاهایی که از استرس تیک عصبیش فعال شده بود به انتظار زندان نشست.هوا ابری بود و منتظر یک جرقه بود تا سیل جدیدی رو راه بندازه .زیاد طول نکشید تا تونست دیوار های بلند زندان رو تشخیص بده.
+فرمانده مین مشکل خاصی پیش اومده؟
یونگی:نه
قدم های محکمشو به سمتی که اصلا دوست نداشت بره برداشت.قدم های سفت و پر از استرس.
نزدیک و نزدیک تر میشد به سلولی که هیچ دوست نداشت اون چیزی که فکر میکرد رو ببینه.
چشماشو بست و درست روبروی سلول زندانی های کودتا باز کرد.نفسشو با صدا بیرون داد .
یونگی:زندانی جانگ هوسوک رو صدا بزنین
با استرس و در عین حال خوشحال منتظر دیدن چهرش بود.توی دلش ثانیه شماری میکرد که در بزرگ آهنی باز شد و یونگی...
زندان مرکزی پاریس تا به حال شاهد این چنین لحظه ای نبود.لحظه ای که دو عاشق بعد از ۳۶۵ روز دوری دوباره همدیگر رو دیده بودند.
هوسوک:یونگی...
دستای لرزونشو به میله های مزاحم زندان کشید و با قطره اشکی که تو چشماش حلقه زده بود اسمش رو با عجز و ناله نجوا کرد.
هوسوک:خودتی نه؟
یونگی حرفی نمیزد و فقط صاف و بی حرکت ایستاده بود و به چشم هایی نگاه میکرد که روزی برای این چشم ها خیلی کار ها انجام داده بود.
هوسوک:حرف بزن چرا ساکتی
یونگی بالاخره سکوت عذاب اور بینشون رو شکست
یونگی:نمیپرسم حالت خوبه ،حتی نمیپرسم چرا اینجایی فقط تونستی دفنش کنی؟
بدترین چیزی بود که میتونست تو اون لحظه گوش های هوسوک رو لمس کنه.یونگی درست میگفت هوسوک نتونسته بود دفنش کنه
هوسوک:یونگیا میدونی که نتونستم
یونگی:میبینی سرنوشت دوباره منو با تو روبرو کرد
هوسوک:حالت خوبه؟
یونگی:خوب؟مهم اینه به چی خوب میگن .من الان فرمانده ارشد این کشورم ،دست راست ولیعهدم اما خوب نمیشه گفت چون تو نیستی
اشک های مرطوب هوسوک میله ها رو میشست
یونگی:مراقب خودت باش
هوسوک:دوست دارم یونگیا
نه
نباید میگفت،نباید انقدر بلند تو ملهٔ عام عشقش رو فریاد میزد.یونگی برگشت و برای بار اخر چشم های اشکی هوسوک رو دید.ناچار بود اما باید میرفت.قدم هاشو این بار به سمت خارج از زندان برداشت.اسمون هم مثل دل یونگی بارونی بود.
یونگی:برمیگردیم قصر

walk in parisWhere stories live. Discover now