New life

56 8 1
                                    

...
رقص فرانسوی
دامن های پف پفی مد جدید
تالار بزرگ تالیران
مملو از اشراف زاده
خاندان سلطنتی گوشه ای نشسته و
ندیمه ها کناری کز کرده بودند
و بارون طبق معمولِ هر پاییز به شیشه های بلند کاخ برخورد میکرد.
تهیونگ روی صندلی نشسته  و پا رو پا انداخته بود .اما اتفاق جدیدی که افتاده بود این بود که درست کنار تهیونگ ،خدمتکار شخصی جدیدش ایستاده بود.
و اون فرد کسی نبود جز جئون جونکوک
...(فلش بک دو هفته قبل)
از زندان آزاد شده بود اما نمیدونست برادرش چه خوابی براش دیده.با خوشحالی راه خونشونو در پیش گرفت و با فکر اینکه میتونه دوباره به زندگی عادی برگرده ،لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
کوک:مامان من اومدم
اما صدایی نشنید و نگران شد .
کوک:مامان؟
اما همین کلمه کافی بود تا اینکه روی زمین بیفته.
برادرش نرسیده جونکوک رو به باد کتک گرفته بود .
+میکشمت
لگد پشت لگد
مشت پشت مشت
و حرف های تیز پشت سر هم
زخم جونکوک دوباره سر باز کرده بود و میتونست گرمای خون رو حس کنه.نمیدونست چه کار بدی کرده بود که مستحق این  درد بود.
+بسه جونمیون کشتیش
بالاخره با اعتراض مادرش دست از زدن برداشت و خونه برای چند لحظه ساکت شد.
+از فردا دیگ اینجا نمیایی میری که کار کنی و پول در بیاری
با شنیدن این حرف حس کرد که دنیاش تموم شده
+خیلی باید خوش شانس باشی که ولیعهد تورو به عنوان خدمتکارش انتخاب کرده و آزاد شدی
نه باور نمیکرد و نمیخواست که باور کنه.جونکوک از قصر متنفر بود و نمیخواست باقی عمرش با بودن توی همچون جای وحشتناکی بگذرونه.
+حالا هم پاشو نیفت اینجا
روز بعد از اون چیزی که فکر میکرد،زود تر رسید.
کل شبو نخوابیده بود و به ایندش فکر میکرد.بین اون همه زندانی چرا باید اونو انتخاب میکرد که حالا ندونه چیکار کنه.
+مراقب خودت باش پسرم
کوک:دیگ پسری به اسم جونکوک ندارین
با بغض گفت و از خونه کوچیکشون خارج شد و با کالسکه بزرگی مواجه شد.
پا روی اولین پله کالسکه گذاشت و بعد سرش رو به طرف مادرش برگردوند.چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و بعد راهی قصر شد. حدود چند دقیقه بعد قصر جلوی چشم های وحشت زده جونکوک نمایان شد .
+آقای هنری راهو بهت نشون میده.
و اون جزئی از قصر شد
حالا جونکوک از این به بعد باید برده این قصر و آدماش میشد.
...(زمان حال)
جونکوک حس میکرد پاهاش در حال شکستنه از بس ایستاده بود .همینطور حس میکرد گوش هاش از صدای آهنگ در حال کر شدنه ،هر چی بود اوضاع خوبی نبود.
تهیونگ:جونکوک عصای منو بده
جونکوک خم شد و عصای نسبتا سنگین ولیعهد رو به دستش داد.
تهیونگ:میتونی بری پیش بقیه
جونکوک قدم های بی جونش رو به سمت جایگاه خدمتکارا کشوند اما هیچ جونی توی پاهاش نبود و حس میکرد اگه یه کم دیگر راه بره قطعا از بیحالی غش میکنه.
این طرف تر تهیونگ روی جایگاه مخصوصش نشست و کنارش به رسم همیشگی دختر خالش نشست.
در سکوت شروع به سرو غذا کردند و اینجا جونکوک بود که با دیدن غذا ها نه تنها حالش بهتر نشد بلکه دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و با یه عذرخواهی از سالن خارج شد.
+سرورم ما کی باید شاهد مراسم ازدواج پسرتون باشیم؟
-به زودی دو خاندان باهم وصلت میکنند
+خواستگار کی هستین؟
-دختر خواهر همسرم ،کریستینا
تهیونگ سرش گیج میرفت و حس میکرد هر چی خورده در حال بالا اومدنه اما دختر کنارش از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید و خوشحال بود از اینکه قراره ملکه فرانسه بشه.
+بیشتر میل کنین سرورم
تهیونگ دوباره حرف های آدمای بی مصرف رو بی جواب گذاشت و با تموم کردن غذاش از میز فاصله گرفت و چشم چرخوند تا جونکوک رو پیدا کنه اما وقتی پیداش نکرد ، عصبانیت به همه وجودش رخنه کرد .آخرای مهمونی بود و تهیونگ فکر میکرد که جونکوک فرار کرده .
تهیونگ:الیزا من باید برم بیرون هوا بخورم
سریع گفت و سعی کرد بدون جلب توجه به حیاط بره.
تهیونگ:یونگی ،این پسره کجاست؟
یونگی:چند دقیقه پیش اومد بیرون و دیگه ندیدمش
تهیونگ پوفی کشید و لابه لای بوته ها و درخت ها دنبال این پسر سرکش گشت.
تهیونگ:کجاست این لعنتی
زیر لب غرید و بیشتر دنبالش گشت. تقریبا ناامید ایستاده بود و با چشم هاش تو تاریکی شب دنیالش میگشت که چیز سفید رنگی توجهشو جلب کرد.
ترسیده به سمتش قدم برداشت و با دیدن چهره بی روح جونکوک ترسید.
تهیونگ:چشماتو باز کن
چندین بار تکونش داد اما بی فایده بود ،جونکوک بیهوش روی زمین افتاده بود و بعد از برخورد دست تهیونگ به پیشونیش تکون آرومی خورد و چیز های نامفهومی رو زیر لب زمزمه کرد.
تهیونگ:خدای من داری تو تب میسوزی
دست زیر کمرش برد و بلندش کرد و با فهمیدن اینکه وزن زیادی نداره خنده مصنوعی کرد.
یونگی:این همون پسرست؟
تهیونگ:اره بیهوش شده میزارمش تو کالسکه
با ملایمت جونکوک رو توی کالسکه گذاشت و برگشت و کت خودش روش کشید .
یونگی:میبرمش پیش پزشک قصر
تهیونگ سر تکون داد و به رفتن کالسکه خیره شد.
برای خودشم جای سوال بود که چرا کتشو اون هم کت سلطنتیشو روی خدمتکار ساده ای مثل  اون کشیده بود. نمیدونست و نمیخواست که علتش رو بدونه.
تهیونگ ذاتا فرد مهربون و دل رحمی بود اما نه به هر کسی اون هم مخصوصا یه خدمتکار.
کالسکه دور و دور تر میشد اما فکر تهیونگ بین دستای جونکوک جا مونده بود.
کالسکه از روی خرده سنگ ها رد میشد و صدای گوش خراشی تولید میکرد اما تهیونگ علتش رو نمیدونست که چرا احساس ترس میکنه.
کالسکه تبدیل به یه نقطه سفید رنگ شد اما قلب تهیونگ دیونه بار میتپید .
یونگی:نگران نباش حالش خوب میشه
تهیونگ:نگران نیستم
یونگی:اره مشخصه
تهیونگ با بی اعتنایی یونگی رو پشت سرش گذاشت و به سالن برگشت .تنها راهی که در حال حاضر میتونست بکنه این بود که سرشو گرم کنه.
+سرورم نظرتون چیه کمی تو باغ قدم بزنیم؟
تهیونگ:نظرم منفیه
+هوا خیلی عالیه
تهیونگ:متاسفم
صدای موزیک اروم شده بود و هر کس با نفر کناریش صحبت میکرد.تهیونگ به فکر خدمتکار شخصیش بود و به شدت نگرانش شده بود اما خب  تصمیمات زندگی تهیونگ ،دست همه بود به جز خودش.
...

walk in parisWhere stories live. Discover now