وقتی عقب کشید، فلیکسی رو دید که برگاش ریخته و یکی از دستاش رو روی دهنش گذاشته.
اگه جیسونگ اونجا بود، چان الان یه کتک درست حسابی نوش جون کرده بود.
"من-... من متاسفم. ببخشید. اصلاً حواسم نبود دارم چیکار میکنم،" چان سعی کرد تا یه توضیح قانع کننده بده. میترسید که زیاده روی کرده باشه، و فلیکس رو از دست بده و دیگه اون پسر رو نبینه. "نباید اونکارو میکردم، ولی تو خیلی موقع خندیدن دوست داشتنی شده بودی و من... نتونستم جلوی خودمو بگیرم،" چان سرش رو پایین انداخت. "واقعا متاسفم-"
"اشکالی نداره."
کریس جا خورد.
"چی؟"
"مشـ- مشکلی نیست،" فلیکس به لکنت افتاد، هنوز دستش روی دهنش بود.
"اشکالی نداره؟" چان با ناباوری پرسید.
وقتی فلیکس سرش رو به نشانهی تایید تکون داد، چان سرش رو به یک سمت کج کرد.
"یعنی من میتونم..." چان دوباره به سمت پسر خم شد و گونهی دیگهی فلیکس رو بوسید و باعث شد چشماش حتی درشتتر شه(اگه اصلا امکان داشت) و دست دیگهاش رو روی دهنش بکوبه.
"... مشکلی باهاش نداری؟"
برق از سر فلیکس پرید.
چان آروم دستای فلیکس رو از روی دهنش پایین اورد. چشماش لبهای فلیکس رو زیر نظر گرفت و بعد نگاهش رو دوباره به چشمای پسر داد.
"و اگه من..."
چان با یه لبخند شیطانی به سمت لبهای فلیکس خم شد. باریستا به خودش اومد و با بازیگوشی چان رو به عقب هول داد و باعث خندهاش شد. تونسته بود فرار کنه ولی چان دوباره بازوش رو گرفت و دوباره پسر رو به سمت خودش کشید.
دستاش رو روی گونههای فلیکس گذاشت و با لبخند گرمی بهش خیره شد. فلیکس حس میکرد پروانهها توی شکمش شروع به پرواز کردن. نور افتاب از پنجره داخل میومد و چشمای قهوهای رنگ فلیکس رو به رنگ عسلی در اورده بود.
چان موهای فلیکس رو از صورتش کنار زد.
"چجوری میتونی هر لحظه زیباتر و نفسگیرتر شی؟"
فلیکس برای بار nام سرخ شد. با دیدن مشتریای که داشت وارد مغازه میشد، از هم جدا شدن. فلیکس به پشت پیشخوان رفت و همون لحظهای که مشتری وارد شد، بستن پیشبندش رو تموم کرد.
وقتی که داشت سفارش مشتری رو میگرفت، به طور "اتفاقی" چشمش به چان افتاد و با دیدن چشمکش سریع نگاهش رو مشتری برگردوند.
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
نه یه چان دارم، نه یه فلیکس
این چه زندگیایه عاخه -_- توفکامنت و ووت یادتون نره 3>
YOU ARE READING
☕کافه لاته | چانلیکس☕
Fanfiction[کار ترجمه] ☆• کریس از قهوه متنفره. یعنی اصلا جزو نوشیدنیها حسابش نمیکنه. ولی وقتی جیسونگ به زور اون رو به سمت یه کافهی کوچیک کشید، عاشق لاته شد. و همینطور عاشق باریستای ککمکیای که اونارو درست میکرد. +اطلاعات: به شدت فلاف/بدون اسمات/روزمره بدون...