"بیبی؟"
"هوممم؟"
"فکر کنم دیگه وقتشه که برم..."
"نوچ."
"بابز..."
"نه! میخوام بیشتر کادل* کنیم."
"خب چقدر بیشتر؟... ده دقیقه؟ پونزده دقیقه؟"
"لطفا کل شب کادل کنیم." فلیکس زیر لب زمزمه کرد.
سکوت.
"چی." حرف چان حتی سوالی هم نبود.
"... کل شب."
"کل شب؟"
"آره."
"منظورت این بود که... تمام شب؟"
"...آره؟"
"یعنی این که..."
"تمام شب رو به کادل کردن با آبنبات کوچولوت بگذرون."
فلیکس لبخند کیوتی تحویلش داد و چان فقط پلک زد.
"تا صبح؟"
"البته... اگه- اگه دلت میخواد... من مجبورت نمیکنم."
فلیکس کمی موذب شده بود. خواستهی زیادی از چان داشت؟
"نه! نه، به خدا منظورم این نبود،" چان تقریباً داد زد و باعث شد فلیکس کمی جا بخوره. "فقط... مطمئنی؟"
"کاملاً!"
"مطمئنی؟"
"صد درصد!"
"مطمئنِ مطمئن؟"
"بلههههههههه."
چان یکبار دیگه به لبخند فلیکس نگاه کرد و سری تکون داد.
"باشه. پس کونتو بردار بریم تو اتاق."
فلیکس خندهی ریزی کرد و از روی پای چان بلند شد. همونجور که بین پتو پیچیده شده بود، شروع به پریدن کرد، به سمت اتاق رفت و چان هم دنبالش راه افتاد.
"کیوت." چان پیش خودش زمزمه کرد.
"شنیدم چی گفتی!" فلیکس همونجور که خودش رو با شکم روی تخت انداخت، گفت.
وقتی که دید تخت هیچ تکونی نمیخوره، سر جاش قل خورد و چانی رو دید که با یه لبخند شیطون بهش خیره شده بود.
"چته؟"
"با عروسک میخوابی؟"
فلیکس آروم نگاهش رو به سمت عروسک بزرگ گرگیای که گوشهی تخت بود، برد. سریع از جاش پرید و جلوی عروسکش نشست تا چان نتونه ببینتش ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
"ن-نه."
چان خندید و با قدمهای بلند طرف دیگهی تخت رفت تا اون عروسک رو برداره.
"اوه، فکر کنم این عروسک حتی از تو هم کیوتتره." چان نگاه شیطونی به فلیکس انداخت و گفت.
"باشه پس. با همون کادل کن اصلا."
فلیکس پوفی کرد، دوباره روی تخت دراز کشید و این بار پشتش رو به چان کرد.
حس کرد چان روی تخت اومد و تشک بالا و پایین شد. درست لحظهی بعد یک جفت دست اون رو به سمت چان برگردوندن و توی بغلش فرو رفت.
"همممممم، نگران نباش تو همیشه کیوتترینی."
"هوممم... میدونی،" فلیکس به عروسکش اشاره کرد. "یه جورایی شبیه همدیگهاید."
"واقعا؟" چان پرسید.
"آره! تو شبیه یه گرگی. یه گرگ بزرگ و بغل کردنی." فلیکس با لبخند جواب داد.
"خب، به عنوان یه تعریف در نظر میگیرمش." چان شروع به نوازش کردن کمر فلیکس کرد.
"عاشق کادلهاتم....." فلیکس با خستگی زمزمه کرد.
چان حالا قرمز شده بود و کمی خجالت میکشید.
"فقط مال تو هستن."
فلیکس با خوشحالی هومی کرد و سعی کرد زیاد به معنی حرف چان فکر نکنه. چند لحظهی بعد، بالاخره خوابش برد.
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
کادل:
YOU ARE READING
☕کافه لاته | چانلیکس☕
Fanfiction[کار ترجمه] ☆• کریس از قهوه متنفره. یعنی اصلا جزو نوشیدنیها حسابش نمیکنه. ولی وقتی جیسونگ به زور اون رو به سمت یه کافهی کوچیک کشید، عاشق لاته شد. و همینطور عاشق باریستای ککمکیای که اونارو درست میکرد. +اطلاعات: به شدت فلاف/بدون اسمات/روزمره بدون...