فلیکس توی ماشین چان پرید و سر چان داد زد که زودتر سوار ماشین شه.
"زود باش زود باش زود باش، سرده، سوار شو!"
"باشه باشه، دارم سوار میشم دیگه."
"بخاری رو روشن کن."
"میشه مثل یه بچهی خوب صبر کنی اول ماشین رو روشن کنم؟"
فلیکس غرغر کرد و چان بدون توجه بهش ماشین رو روشن کرد.
"بخاری!"
"الان روشن میکنم!"
"زود باش!"
"من سونیک نیستم!"
"مشکل خودته!"
فلیکس خندهی ریزی کرد و چان بهش نگاه چپ چپی انداخت.
وقتی وارد خیابون اصلی شدن، چان با حس کردن جابجا شدن فلیکس از گوشهی چشمش، نگاهی بهش انداخت. وقتی بهش نگاه کرد دید فلیکس کاملا چرخیده و حالا به سمت چان نشسته و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده.
نگاهش رو به سمت خیابون برگردوند و خیلی آروم دستش رو به سمت فلیکس دراز کرد و قلقلکش داد. باریستا خوابآلود خندید و روی صندلی وول خورد.
دست گرم چان رو گرفت و روی لپش گذاشت. پسر بزرگتر با انگشت شستش همونجور که نگاهش به خیابون خلوت جلوش بود، شروع به نوازش گونهی فلیکس کرد.
"خستهای؟" چان پرسید.
"نه، کاملا بیدار و سرحالم؛ معلوم نیست؟" فلیکس جواب داد و حتی به خودش زحمت نداد چشمهاش رو باز کنه.
چان آهی کشید و غرغر کرد. "از تیکه انداختنات متنفرم."
چان میتونست لبخند فلیکس رو روی دستش حس کنه و بهش اطمینان داد خیلی زود به خونه میرسونتش.
"باید زود برسونمت خونه تا راحت بخوابی." خندید.
"نهههه من همینجا راحت میخوابم." پسر کوچیکتر زمزمه کرد.
چان خندید. "اینجوری اذیت میشی بابز."
"هممممم."
حتی برای حرف زدن هم خیلی خسته بود، برای همین بیشتر خودش رو به دست چان چسبوند و صبر کرد تا به خونه برسن.
"امروز بهت خوش گذشت؟" چان دم در آپارتمان فلیکس پرسید.
فلیکس سرش رو به معنای تایید تکون داد و چشماش به حاطر فکر کردن به قرارش با چان، برق زدن. باریستا آرهی محکمی گفت و چان رو بغل کرد.
خب، یه چیز دیگه هم میتونست اتفاق بیوفته. همونی که نزدیک بود انجامش بدن. اگه اون اتفاق میافتاد، اون شب دیگه عالی میشد، ولی فلیکس هیچوقت قرار نبود قبول کنه که به این موضوع فکر کرده.
"ممنونم." گفت.
"لازم نیست ازم تشکر کنی."
وقتی از بغل همدیگه بیرون اومدن، چان با شیفتگی زیادی به فلیکس نگاه کرد و باعث شد فلیکس ضربان قلبش بالا بره و گونههاش گرم شن.
چان به سمت فلیکس خم شد و روی پیشونی پسر کوچیکتر بوسهی عمیقی گذاشت و دستهاش رو دور کمرش پیچید. فلیکس تمام تلاشش رو کرد که چان رو همونجا نگه نداره و جلوی عقب رفتنش رو نگیره.
بعد از بوسهی دیگهای روی گونهاش، چان خداحافظی کرد. "شب بخیر، خوابالو."
فلیکس خندید. "بای چانی~"
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
And this one is for my cutie pie,
YOU ARE READING
☕کافه لاته | چانلیکس☕
Fanfiction[کار ترجمه] ☆• کریس از قهوه متنفره. یعنی اصلا جزو نوشیدنیها حسابش نمیکنه. ولی وقتی جیسونگ به زور اون رو به سمت یه کافهی کوچیک کشید، عاشق لاته شد. و همینطور عاشق باریستای ککمکیای که اونارو درست میکرد. +اطلاعات: به شدت فلاف/بدون اسمات/روزمره بدون...