Part¹⁵

441 133 33
                                    

فلیکس بعد از دادن آدرس، بی صدا توی ماشین چان نشست. روی رد قطره‌های بارون که به شیشه‌ی ماشین برخورد می‌کردن رو با انگشتای کوچیکش دنبال می‌کرد و به ساختمون‌هایی که از کنارشون رد می‌شدن خیره میشد.

"این چه کار احمقانه‌ای بود فلیکس؟"

فلیکس از خشن بودن صدای پسر بزرگتر توی خودش جمع شد.

"این ساعت از شب بیرون چیکار میکردی؟" چان ادامه داد.

"...فقط داشتم درس می‌خوندم."

"ساعت ۱۱ شب؟"

فلیکس جواب نداد و چان نفسش رو با صدایی از روی ناامیدی بیرون داد.

"باشه. باشه. تو داشتی تا اون موقع درس می‌خوندی؛ سوار اتوبوس شدی و بعد خوابت برد. درسته؟"

فلیکس سرش رو پایین انداخت و سری به نشونه تایید تکون داد. داشت فکر می‌کرد که چجوری صدای چانی که معمولا گرم و شاد بود، میتونست اینجوری ترسناک بشه.

"بعد تو بیدار میشی و نمی‌دونی کجایی. چرا توی اتوبوس نموندی؟"

"فکر کردم شاید بتونم جایی رو پیدا کنم که بشناسم."

چان روش رو به سمت جاده برگردوند و پوزخندی از روی حرص زد.

"خب باید چیکار میکردم؟" فلیکس یکهو داد زد.

"خیلی کارا می‌تونستی بکنی. به عنوان مثال: بهم زنگ می‌زدی-"

"خب بهت زنگ زدم-" فلیکس وسط حرف چان سریع جواب داد.

"-وقتی که هنوز سوار اتوبوس بودی."

سکوت.

"و، خدایا، گوشیت. حتی به خودت زحمت نداده بودی شارژش کنی. چه اتفاقی میوفتاد اگه قبل از فرستادن لوکیشن خاموش میشد؟ چی میشد اگه به  موقع نمی‌رسیدم؟"

فلیکس فین فین کرد.

"من متاسفم-"

"همینجاست؟"

فلیکس بیرون رو نگاه کرد و یه آپارتمان بلند سفید رو دید که همه‌ی چراغاش خاموش بود و خیلی تاریک به نظر می‌رسید.

سرش رو آروم تکون داد و از ماشین پیاده شدن. با برخورد هوای سرد شب به بدنش، پسر جوون‌تر هینی کشید.

وقتی به در خونه‌ی فلیکس رسیدن، چان با نگاهی منتظر بهش خیره شد.

"چیه؟"

"کلیدات، فلیکس." چان با لحن خشکی جواب داد.

فلیکس اخم کرد و دسته کلیدش رو از توی کیفش در آورد. چان اونا رو از دستش گرفت، در رو باز کرد و جوری که انگار خونه‌ی خودشه، داخل خونه رفت.

"چیزی خوردی؟"

"آره، رفتم فروشگاه و یکم رامن خریدم-"

"عالیه."

☕کافه لاته | چانلیکس☕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora