adoption

1.8K 66 12
                                    


ظهر بود و آفتاب انگار قصد ذوب کردن داشت

ماشینی جلوی پرورشگاه وایساد و دو زن ازش پیاده شدن موهای روشنی داشتن یکی بلند و یکی کوتاه 

تفاوت قدی چندانی نداشتن اما لباس هاشون فرق زیادی داشت یکی ساده و شیک یکی کیوت و ساده

تفاوت قدی چندانی نداشتن اما لباس هاشون فرق زیادی داشت یکی ساده و شیک یکی کیوت و ساده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گایون نگاهی به ساختمون پرورشگاه کرد و گفت: باورم نمیشه بالاخره داریم میریم تا اونا رو ببریم خونه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گایون نگاهی به ساختمون پرورشگاه کرد و گفت: باورم نمیشه بالاخره داریم میریم تا اونا رو ببریم خونه

یوبین با خنده دستش و گرفت و گفت: منم اما مطمئنم خونه با اونا زندگی جدیدی میگیره

از خیابون رد شدن و خودشون و به در بزرگ رسوندن

وارد حیاط شدن و بعد سوار شدن آسانسور خودشون و به طبقه مورد نظر رسوندن جایی که دفتر رییس اصلی پرورشگاه بود

استرس زیادی داشتن اما تمام کار های اداری رو برای به سرپرستی گرفتن اون دو تا بچه انجام داده بودن پس نگرانی لازم نبود

وارد اتاق کوچیک شدن و اونجا مرد خوش اخلاقی و دیدن که چند بار باهاش ملاقات کرده بودن آقای چویی از جاش بلند. شد و گفت: خیلی خوش اومدید بفرمایید

هر دو تا دختر تعظیمی کردن و رو صندلی ها کنار هم نشستن مرد برگه ها رو در آورد و گفت: بچه ها خیلی منتظرتونن از صبح مدام سراغتون و میگیرن

گایون از ذوق دستاش و تکون داد و گفت: خیلی دلم براشون تنگ میشه می‌خوام زودتر ببینمشون

یوبین با خنده رو به مرد گفت: چه کاری مونده که باید انجام بدیم؟

چویی با لبخندی که به چهره مردونش میومد برگه ها رو جلو کشید و گفت: اینا رو امضا کنید به خانوم پارک گفتم بچه ها رو آماده کنه

Dreamcatcher 🔞 Oneshot PurpleWhere stories live. Discover now