Where is your story?

11 5 0
                                    

اریل مثل تمام همسن هاش کتاب خوندن رو دوست داشت
نه دقیقا مثل همسن هاش چون اون از فرط کتاب خوندن چشم هاش ضعیف شده بودن و با وجود عمل مردمکش باز هم مجبور به عینک زدن بود
اون کتاب هارو نمیخوند، زندگی میکرد
در هر سطر به جای شخصیت ها میمرد عذاداری میکرد میخندید میترسید و حتی گاها اگر شخصیتی توی کتاب عصبانی بود با عصبانیت سر مادرش داد میکشید
همیشه  هودی با دامن های جیب دار میپوشید تا دست کم چند کتاب کوچک با خودش ببره
ادم برونگرایی بود و تمایل داشت سر صحبت رو باز کنه اما کسی تمایل نداشت مداوم درباره ی شخصیت های کتاب هایی که خونده بشنوه
گاهی خودش رو شبیه تصورش از کاراکتر ها گریم میکرد و لباس هایی که توصیف میشد رو میپوشید و نقش بازی میکرد
اون از زندگی واقعی خودش فاصله گرفته بود
شبیه همه بود و خودش رو نمیشناخت
خودش رو نمیفهمید تنها آدم های دیگرو میفهمید
نمیفهمید که دنیا داره به آخر میرسه و فقط زیر انبوهی از کتاب هاش نگاهش از پنجره به گربه ای بزرگ جلب شده بود و بی توجه به این که اون یک هیولاست نه یک شخصیت کتاب با ذوق نگاهش میکرد و بعد به سراغ کتاب های مصور رفت تا شبیه اون گربه رو پیدا کنه؟
پدر و مادرش؟
اونها فکر میکردن اریل دیوونه است و چهارسال پیش اون رو به تیمارستان سپرده بودن و اریل بعد از یکسال دوری از کتاب مرخص شده بود و در کتابخونه ی طبقه ی دوم اون مجتمع مشغول به کار شد تا میل سرکوب شدش رو راضی کنه
هرماه بخش زیادی از حقوقش رو کتاب بیشتری برای کتابخونه میخرید و روز هاش رو پر از زندگی هایی میکرد که مال اون نبود
"هیچوقت فکر نکردی قصه ی خودتو داشته باشی؟"
مردی که با ساطوری خونی از دست هیولاها فرار کرده و به کتابخونه پناه آورده بود وقتی که کتابدار رو اونقدر بیخیال و غرق کتاب دید کنجکاو پرسیده بود و در پاسخ شنید " من توی نوشتن خوب نیستم...هیش...جای حساسشه"
"سه ساله تو این ساختمون زندگی میکنی ...نه... باید بگم کتاب میخونی و هیچوقت ندیدم از اینجا بیرون بری"
نگاه اریل روی صفحه ثابت موند و دندان هاش رو بهم فشرد " این حرفای تکراری رو مامانم و اون دکترای احمقم گفتن...این جوریه که میخوام زندگی کنم و به کسی ربطی نداره"
مرد شونه ای بالا انداخت و ساطورش رو با گوشه ی شلوار تمیز کرد و خواست که خارج بشه " حالا که دنیا داره تموم میشه میدونم نظرمو نمیخوای ولی خیلی دیره... زودتر زندگی کن"
اون مرد رفت اریل بی توجه سعی کرد که ادامه قصش رو بخونه اما یک چیز جور در نمیومد
یک خط رو هزار بار میخوند و نمیفهمید
یک آن در سرش هزاران صدا شروع به حرف زدن کردن
صداهایی که خودش از شخصیت هایی که میخوند ساخته بود و حالا داشتن بدون این که تصورشون کنه حرف میزدن و حرف میزدن
گوش هاش رو با چشم هایی عریض شده گرفت و خون از بینیش روی صفحه ی باز کتاب میریخت
دامن گشادش رو سرخ میکرد و صداها در سرش بیشتر میشدن
نگاهش تاریک شد و از صندلی پایین افتاد
سرش شلوغ بود بدنش هم همینطور
بدنش مدام تغییر شکل میداد
مردی آشپز... زنی گریان...قاتلی لاغر..‌ پسر بچه ای کهنه پوش‌.. زنی فاحشه... مادری داغدار ...پسری عاشق...فضانوردی با سری سوراخ و جنازه ی آقای پارکر و ....
اریل داشت هیولایی میشد مملو از شخصیت و چهره و صدا که خودش درش هیچ حضوری نداشت
اریل حالا داشت واقعا اون کتاب هارو زندگی میکرد .

---------------------------------------------
نوشته شده برای: MONTASHER_B

چالش سریال Sweet HomeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin