شات سوم

2.4K 294 103
                                    

حس اون خفگی مضخرف باز هم شده بود کابوس بیداری هایش.

به گلویش چنگ میزد تا بتونه با خراشیدن پوست و گوشتش کمی اکسیژن به ریه هایش برساند. اما خودش هم میدانست این کار عملا غیر ممکنه.

دست هایش اینقدر بیجون و مردنی بودند که حتی انرژی برای بلند کردن جسم خاک خورده ی یونگی از کف زمین را نداشتند چه برسه به بریدن گوشتش.

دو روز از اخرین رابطه اش با شیاطین میگذشت. اون دو شیطان اخر...

حداقل با فکر کردن بهشون گرمای لذتبخشی را حس میکرد.

نمیدونست این چیه... اما اون محبت و ابراز علاقه برایش شیرینی خاصی رو به همراه داشت.

با این فکر سریعا به خودش امد. افکار لعنتیش رو به گوشه ای از ذهنش فرستاد و بی توجه به قلبش پوزخندی با چاشنی دیوانگی به خودش زد. مضحکه ی چی شده بود؟ احساسات؟ داشت تو این جهنم نابود میشد و حالا به فکر احساس یه مشت فرشته ی خیانتکار بود؟!
اون داره به چی تبدیل میشه؟!

به خودش تشر زد...نه تو نباید برده ی این بازی باشی!

همه ی اون شیطان های لعنتی همین جوری بازی میکردن!

با احساسات، قلب ساده ی فرشته ها رو به اسارت میگرفتند و بعد از اینکه مطمئن میشدند کامل به اونها تعلق دارن زمان نابودیشون سر می رسید.

تیک تاک

تیک تاک

مثل یه بمب انفجاری که ثانیه هایش به صفر رسیده بود!

منفجر میشد و تیکه های قلب اون فرشته ی بی نوا رو در جهنم به اتش میکشید.

میشد برده ای زنجیر شده که ته این زنجیر به دستان شیاطین میرسید.

خسته و خواب الود بود...

در این سکوت خسته کننده روحش مشتاق عالم خواب شده بود.

سرش را به گوشه ای از دیوار تکیه داد و همراه با قورت دادن بزاق دهانش نوک انگشتان سردش رو بازوی لختش نشست.

جسمش مثل یک کاغذ مچاله شد و با سر خوردن کنار دیوار افتاد. دیواری که تکیه گاه تن خسته ی پسرک شده بود و با در اغوش گرفتن جسم دردناکش لالایی برای خواب را میخواند.

میخواند و روح پسرک رو به ارامش دعوت میکرد...

هنوز پلکانش گرم نشده بودند که درب اتاقک با سرعت زیادی باز شد...

پسرک که تازه پا به عالم خواب گذاشته بود با شنیدن اون صدای مهیب که بار ها در اتاق خالی اکو میشد با وحشت از جا پرید. همانطور که قلبش خودش را در سینه یه در و دیوار می کوبوند چشمان هول زده ی پسرک هم با خیره موندن به محل تولید صدا می لرزید.

شیطانی که با وحشیگری تمام پا به این اتاق گذاشته بود چشمان تیره و درشتش را به جسم مچاله شده ی پسرک دوخت...

Broken obligation (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora