شات دوم

2.8K 290 137
                                    

درد پشت درد...

حقارت پشت بدبختی ...

و بال هایی شکسته پشت یک جسم خسته.

نفهمید چیشد که در اون اتاق تاریک از هوش رفت و زمانی که چشم باز کرد خودش را در میان این ملافه های نرم دید. از شدت درد کمرش حتی توان تکون دادن جسمش را نداشت چه برسه به ایستادن یا حتی فرار کردن...

حتی اگر فرار میکرد کجا می رفت؟

اون به جایی تعلق نداشت. جای یک فرشته ی کثیف میان قصر خدایان نبود پس تکلیف یونگی چی میشد؟

بال هایش را میسوزاندند و او را به زمین تبعید میکردند؟

نه!

مجازات هم بستر شدن با یک موجود جهنمی چیزی بدتر از تبعید شدن به زمینه. مجازات همخواب شدن با یک شیطان مرگه!

و اکنون این یونگی بود که با ساکت نشستن در رخت و خوابی که معلوم نبود متعلق به چه کسیه به حال خودش در غصه و غم اشک میریخت. به احتمال زیاد وقتی شیطان ها هم ازش سیر میشدند او را ول میکنند تا به حال خودش بمیرد و مرگ، دردناکترین اتفاقی هست که میتونه برای یه فرشته بیفته.

نور شمع مقابل چشمانش در حالی که روی لوستر ذره ذره ی وجودش رو قربانی ان شعله ی گرم و کم نور میکرد داشت میسوخت. نورش سوسو کنان در فضای اتاق پخش میشد و با وجود همان قدرت کمش روشنایی دلگرم کننده به اتاق هدیه میداد.

نگاه سرد و خاموش یونگی روی شمع بود. ملافه های سرخ رنگ ان تخت شاهانه تا زیر گلویش بالا امده بودند اما باز هم کمکی به لرزش بی اختیار تن پسرک نمیکردند.

می لرزید و درد داشت... اما اهمیتی نداشت.

چند دقیقه ای بود که اینگونه بی حرکت، درست مانند یک جسم توخالی روی تخت افتاده بود و گاهی قطره ای اشک با سر خوردن از کنار گونه اش گواهی زنده بودن پسرک را امضا میکرد... اما فایده ی تپیدن اون ماهیچه ی سرخ رنگ درون سینه اش چی بود وقتی که یونگی به زودی خواهد مرد؟

درب با شدت ارامی باز شد. صدای قیژ لولایش مثل پارازیتی بر افکار یونگی بود که پسرک را مجبور کرد نگاهش را سمت ان صدای مزاحم بچرخاند.

وقتی حضور یک شیطان که نه بلکه دو شیطان را درون اتاق حس کرد ناخوداگاه حس خالی شدن یک سطل اب سرد روی تنش را احساس کرد. به نحوی که سرعت نفس هایش در اتاق به ان گرمی شدت گرفت و علاوه بر لرزش تتش، لب هایش هم شروع به لرزیدن کردند. درست مثل یه بغض که به گلویش خنج میزد و او را وادار میکند همین الان با برداشتن یکی از خنجر های تزئینی روی دیوار اتاق گلوی خودش را ببرد تا فقط از شر ان درد راحت شود.

ناخوداگاهش حتی با دیدن شیاطین حس درد و مرگ رو به پسرک القا میکرد. تا وقتی که یکی از اون شیطان ها روی یکی از صندلی های کنار تخت نشست و اون یکی با برداشتن کاسه ای از روی میز سمت یونگی قدم برداشت پسرک از ترس به تاج تخت، خود را چسبانده بود.

Broken obligation (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora