با پیچیدن سرمای استخوان شکنی در بین بازو هایش از خواب پرید.بی حواس از اینکه کجاست و روی چی قرار داره بلند شد نشست. نگاهش هراسان در اطراف اتاق می چرخید و درست زمانی که دستی حلقه شدن دور کمرش او را از پشت به خودش چسباند متوجه سایه های محوی از پنج شیطان مقابلش شد. شیاطینی که با نیشخند واضحی بهش زل زده بودن و در همین حین یک صدای آشنا از پشت سرش در گوشش پیچانده شد ...
:این بازی رو به بد جایی رسوندی مین یونگی .
سرمای لحنش از دمای پایین این اتاق لعنتی هم سردتر بود. سرمایی که با نفوذ به قلب یونگی لرزی واضح به جا گذاشت و نفس هایی که شاید درحد یک ثانیه هم در سینه اش باقی نمیماند.
با صدایی لرزان پاسخ داد...
:من..میخوای با من چیکار کنی ؟
اون همه رعب و وحشت در صدایش، شیطان را به خنده وا میداشت. لبخندی تمسخر آمیز بر لبش ایجاد شد و بعد از نفس کوتاهی که عطر اون موجود رو به درون ریه هایش کشید لب زد ...
: با یه بازی هفت نفره چطوری؟یه بره با شش تا گرگ!...
سرش رو نزدیک گوش پسرک برد و با لحنی خمار که یونگی رو به هق هق انداخت ادامه داد...
: بازی که قراره بره کوچولو توش شکار بشه!
جامی مملوء از شراب سرخ رنگ را مقابل صورتش گرفت و با گرفتن گلوی پسرک او را مجبور به سر کشیدن تمام جام کرد. مایع تلخ اما در حین حال شیرینی که با سوزاندن ماهیچه هایش به پایین سر خورد و با وارد شدن به رگ های خونیش پسرک رو گیج و مست کرد.
قطره ای از اون مایع سرخ با لغزیدن از کنار دهانش به چونه اش رسید و بعد از اون بود که با سخاوتمندی ردای روشن یونگی رو لک کرد.
گلویی که با خشونت میان دست های سرد شیطان جای گرفته بود با وحشگیری تمام آزاد شد و سر پسرک رو به گوشه ای پرت کرد. و بعد از اون بود که صورت شیطان بالاخره مقابلش پدید آمد. با فرشی که عطرش در میان این همه تصاویر تار در مقابل نگاه یونگی مثل مهی کمرنگ دیده میشد و صدایش مثل حرفایی بود که از زیر آب شنیده میشد....
: تو مال ما هستی یونگی. باید هر شش نفرمون این مهر مالکیت رو بر تنت حک کنه تا متوجه ارزشت بشی؟
بعد از این جمله بود که یونگی حس پاره شدن ردا در تنش را در این رویای مبهم و محو حس کرد. یه حس لذتبخش در تنش پیچیده بود که وادارش میکرد هر لحظه و هر ثانیه برا مردان بالای سرش ناله هایی کوتاه و شهوت انگیزی سر بده. لذتی که باعث بانی یک لبخند سرخوشانه روی لبش و با حس خیسی زبانی روی سینه اش تبدیل به آهی عمیق شود.
دستش ناخودآگاه بین موهای شخص بالای سرش پیچانده شد و وقتی تار های کوتاهی رو زیر انگشتانش حس کرد لبخندی زد. حسی که داشت مثل یه جنون بود. چیزی بین خوشحالی وصف ناپذیر و فراموشی موقت که چیزی رو از قبل به یاد نمی آورد. مثل گم شدن توی اقیانوس بزرگ که نمیدونی کجا تهیه با اکسیژنی که هرچقدر بخوای لمسش کنی جز یه نسیم آروم چیزی حس نمیکنی. برای یونگی این حس فوق العاده بود... شاید این جمله لبخند بیمعنی رو لبش رو توجیح میکرد اما باز هم یه حس گمشدگی پشتش بود که گیجش میکرد ... توصیفش سادست....حسی که باعث میشد اتفاقات الانش رو مثل یه توهم فراموش شدنی ببینه و گذشتش رو به کابوس بی مصرف:)
VOUS LISEZ
Broken obligation (Completed)
Fanfictionنام مولتی شات: تعهد شکسته کاپل: مین یون ، سون سام یونگی باتم ژانر: فانتزی، رومنس، اسمات ، انگست خلاصه: این شهوت سرابی بود که بعد از خوابیدنش چیزی جز پشیمونی به همراه نداشت.