^part.2^

1K 283 39
                                    

به محض آماده شدن بابل‌تی از اتاقک خارج شدم و به سمت پیشخوان رفتم.

_شما طراحی میکنید؟

+اوه اینطور به نظر میرسه!

و با تمام شدن حرفم به طرز ناشیانه‌ای بابل‌تی رو جلوی صورتش گرفتم.

_من رو کشیدی درسته؟!

برای چند لحظه با حالت شوکه‌ای به صورتش خیره شدم و این باعث شد پسرک با حرکت چشم‌هاش به جایی اشاره کنه.

با دنبال کردن مسیر دیدش به میز پیشخوان رسیدم و با دیدن پد طراحی درحالی که طرحی از فلیکس رو نشون میداد برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم و بعد باز کردم.

در حالی که سعی می کردم به هر جایی به غیر از فلیکس نگاه کنم گفتم

+میتونی تا زمان بسته شدن کافه صبر کنی؟ بعدش میتونم همه چیز رو توضیح بدم.

با حرکت دادن سرش به نشونه مثبت حرفم رو تایید کرد.

به ساعت نگاه کردم 9:47 دقیقه رو نشون میداد.

_جین امروز میتونی زودتر بری. من کافه رو میبندم.

به مینهو هیونگ که با کمی فاصله استاده بود نگاه کردم.

+ممنونم هیونگ، میرم لباسام رو عوض کنم.

پد و مداد طراحی رو برداشتم و به اتاق کارکنان رفتم.
بعد از تعویض کردن لباس فرم با هودی سفید و شلوار لی، اهی کشیدم. نمیخواستم برم بیرون اما نمیتونستم بیشتر از این فلیکس رو منتظر بزارم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

پسرک درحالی که لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود به من نگاه میکرد.
نمی‌دونست که همین نگاه و همین لبخند برای بالا رفتن ضربان قلبم کافیه.

چند دقیقه‌ای بود که از کافه خارج شده بودیم و اطراف قدم میزدیم.
ساعت تقریبا 10 شده بود و هوا حسابی تاریک بود.

تا الان هیچ کدوم از ما تصمیمی برای شروع یک گفتگو نداشت.

حالا به پارک رسیده بودیم، اطراف پر بود از نورهای طلایی رنگی که چهره زیبای فلیکس را روشن میکردن.

"سانشاین" تنها کلمه ای بود که اون لحظه میتونست پسرک رو توصیف کنه.

گوشی رو از جیب هودی در آوردم و مخفیانه از پسرک سانشاین که حالا کمی جلوتر از من راه میرفت عکس گرفتم.

_خب جناب باریستا میشه توضیح بدی چرا من یه طراحی از چهره‌ام رو روی میز شما دیدم؟

بالاخره پرسید.
آب دهنم رو قورت داد و سعی کردم بدون لرزش صدا صحبت کنم.

+چون زیباست.

_من.. متوجه منظورت نمیشم

اینبار با تن صدای آروم‌تر جواب دادم

+چون بنظرم زیبایی.

_چی؟

+زیبایی. همه چیز درباره تو قشنگه، کک و مک های روی گونه‌هات قشنگن، طوری که میخندی قشنگه، همه چیز درباره تو فوق‌العاده است. چهره‌ی تو همون چیزیه که از سال اول دانشگاه روی تمام بوم های سفید من نقاشی شده.

+برای من تمام مدت مثل رنگی بودی که دنیای من رو رنگ‌آمیزی کرده.

بالاخره گفتم. بالاخره تمام چیز هایی که این همه سال توی خودم جمع کرده بودم رو خالی کردم، همه چیز رو. من اعتراف کردم.

_این واقعا..

حرفش رو قطع کردم

+می‌دونم، میدونم که همه‌ی این حرف ها عجیبه.

_چرا بعد از این‌همه مدت الان داری میگی؟

اهی کشیدم
+هیچ‌وقت قرار نبود بگم چون میدونستم شانسی ندارم.

بهش نگاه کردم، شوکه به نظر میرسید.

شاید باید فقط یه بهانه برای کشیدن اون طراحی می‌اورم و هیچ‌وقت واقعیت رو نمیگفتم.

بقیه مسیر رو هر دو توی سکوت سپری میکردیم.

_عجیبه که تمام مدت متوجه نگاه های من نشدی.

+چی؟

_از وقتی که به من کمک کردی کتاب‌ها رو از کتابخونه به کلاس تاریخ ببرم! بعد از اون روز من همیشه به تو نگاه میکنم اما تو هیچوقت متوجهش نشدی..

حالا کسی که شوکه شده بود من بودم.

+اما این اتفاق برای خیلی وقت پیشه.

_درسته زمان زیادی گذشته... راستی بعد از کلاس امروز پروفسور کیم چه کاری باهات داشت؟ شنیدم که صدات کرد.

فلیکس خیلی واضح بحث رو عوض کرده بود.

+ازم خواست برای پروژه نهایی یه گالری بزنم، بجای اینکه مثل شما یک نمونه کار تحویل بدم باید برای یک گالری طراحی کنم.

فلیکس درحالی که با سنگ‌ریزه‌های زیر پاهاش بازی میکرد با تردید پرسید

_کاری از دست من برمیاد؟

+ممنونم اما منیهو هیونگ و احتمالا دوست پسرش چان هیونگ برای کمک میان.

فلیکس واقعا دلش میخواست توی آماده کردن اون گالری به هیونجین کمک کنه.

_من چان هیونگ رو میشناسم و.. خب.. نمیشه من هم بیام؟ خواهش میکنم..

+خب میتونی شمارت رو بدی، هروقت کارها رو شروع کردم باهات تماس میگیرم.

گوشیم رو به سمتش گرفتم تا شمارش رو وارد کنه.
نمی‌تونم باور کنم الان شمارش رو دارم.
مطمئن بودم که چشم‌هام پر از اکلیل شده.

خودم رو جمع و جور کردم تا دوباره جدی به نظر برسم...

_________________
ممنون میشم با ووت و کامنت‌هاتون از این مینی‌فیکشن حمایت کنید^^

My GalleryWhere stories live. Discover now