part : 7

1.1K 274 125
                                    

بعد از اینکه یونگی به پسر همسایه توضیح گیج کننده‌ای داد و از تهیونگ هم خواست تا از بک معذرت خواهی کنه، هر دو به خونه برگشتن.

تهیونگ به محض ورود به خونه با شنیدن سرو صدا از توی آشپزخونه به طرف اونجا دوید.
و با دیدن دو تا پای بلند که مشغول کار توی آشپزخونه بود اونها رو توی بغلش گرفت و با بغض گفت.
"آپاااا...اومدی؟"

هوسوک اولش با دیدن دو تا دست کوچیک دور پاهاش تعجب کرد.
اما بعد فهمید اون رو با جین اشتباه گرفته.
پس با مهربونی دستهای ته رو از دور پاهاش جدا کرد و خم شد.
"چیزی میخوای عزیزم؟"

تهیونگ که با دیدن هوسوک فهمید اشتباه گرفته  از چشمهای قشنگش دو تا قطره‌ی درشت اشک به پایین چکید.
"آپا....من آپا رو میخوام..."

هوسوک پسر کوچولو رو توی بغلش گرفت و پشتش رو نوازش کرد.
"آپا فردا برمیگرده کوچولوی من..."

اما تهیونگ مثل اینکه واقعا ظرفیتش برای نبودن پدرهاش تموم شده بود با هق‌هق گفت.
" نههههه...م..من الان آپ..پا رو میخوااااام..."

یونگی که جونگکوک تازه از خواب بیدار شده رو بقل گرفته بود با شنیدن صدای ته با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند.
"چی شده؟چرا گریه میکنه..."

هوسوک که عجز از صورتش میبارید ناله کرد.
"هیچی..بیچاره شدیم...
پانداهاش یاد پکن افتادن..."*

*( یه چیزی تو مایه‌های همون فیل که یاد هندوستان میکنه‌ی خودمون...)

***

وقتی یونگی گریه کردن تهیونگ رو دید فهمید که از بردن توله سگهای کوچولو ناراحته و حالا همون باعث شده تا بهانه گیری کنه و آپاش رو بخواد.
برای همین پیشنهاد داد تا کمی بیرون برن و شام رو هم همون بیرون بخورن.
وقتی کنار دستگاه بازی رسیدن تهیونگ دوباره با دیدن یه عروسک سگ دوباره یاد توله ها افتاد و یونگی و هوسوک رو مجبور کرد اونقدر بازی کنن تا اون عروسک رو بیرون بکشن.
" برو جلو...برووووو....برو جلوترررر....
آهاااا....آهااااا...."

و همینطور که به عمو یونگیش فرمون میداد وقتی چنگک روی سگ فرود اومد جیغ بنفش کشید.
"خودشهههه....بگیرررررش...بگیرش عموووو...."

و با صدای تهیونگ چنان هول کرد که دسته بازی از دستش در رفت و عروسک دوباره بین خرواری از عروسکها افتاد.
یونگی ناخواسته فحشی داد. و شانس آورد چیزی به گوش تهیونگ نرسید.

تهیونگ با لبهای آویزون شده به یونگی نگاه کرد.
"اه...عموووو....اگه ددی نامجونم اینجا بود الان سگ رو میگرفت...."

یونگی دستاش رو توی سینه‌اش گره کرد و مثل بچه‌ها غرغر کرد.
"بی‌خودی قُپی نیا بچه...من از ددیت خیلی تو این کار واردترم..."
و به دور و برش نگاه کرد تا هوسوک رو پیدا کنه.
اما اثری از هوسوک نبود.
یونگی از پسر پرسید.
"پس دایی جونت و کوکی کجان؟"

 Thank UWhere stories live. Discover now