یونگی با قدهای تند از بیمارستان فاصله میگرفت و جین هم به دنبال اون قدم تند میکرد.
تا اینکه بالاخره جین صداش زد.
"یونگی؟...
یاااا...یونگی؟"
و با کشیدن لباسش مرد رو متوقف کرد و غرید.
"آلفای احمق....این چه کاری بود کردی؟
مگه نگفتم صبر کنی تا هوسوک و بچه رو بیرون بفرستم...
یاااا....با تو دارم حرف میزنم."
و به بازوی یونگی که نگاهش نمیکرد ضربه زد.و وقتی کمی خم شد، متوجه صورت خیس از اشک آلفا شد.
یونگی به کنار پیاده رو رفت و روی سکوی پیادهرو نشست.
با دو دست به موهاش چنگ زد و نالید.
"درست میگی، من یه احمقم...
من یه احمقِ عوضی ام...."جین کنارش نشست و دستش رو روی شونهی مرد گذاشت.
"داری با خودت چی کار میکنی رفیق؟..."با لحن ملایمتری ادامه داد.
"هنوز هم مثل بچگیهامون قُد و لجبازی.
هنوز هم نمیخوای به من بگی که چی اینقدر تو رو بهم ریخته؟
نمیخوای باهام در موردش حرف بزنی؟"یونگی سکوت کرد و سرش رو بیشتر پایین انداخت.
جین برای عوض کردن حال و هوای یونگی با آرنج بهش سقلمه زد.
و با ناراحتیه ساختگی گفت.
"بابا من ناسلامتی چند سال تو دانشگاه درس خوندم برای چی؟
من خوراکم حل کردن مشکلات آدمهای کله پوک و بیعقلی مثل توعه دیگه..."
و با خندهای که به نظر یونگی صدای شیشه پاککن میداد خندید.
و بعد از چند لحظه به پهلوی یونگی تنهی آرومی زد.
" اصلا من داره بهم بر میخوره...
توی لعنتی، از جزء به جزء زندگی من خبر داری.
اون وقت من...."
و با صدای بلندی گفت.
"یاااا...هیچ وقت یادم نمیره با چه ترفندی وادارم کردی تا از اولین رابطم با نامجون رو برات تعریف کنم، لعنتی....
حالا بعد از چند سال فهمیدم آقا کلی دسته گل به آب داده و یه بچه هم کاشته.
اونوقت من از هیچ کدومش خبر ندارم..."
و با ضربه زدنهای پشت هم به یونگی اعتراضش رو نشون داد.یونگی مرتب دستهای امگا رو عقب میزد و بالاخره از کوره در رفت و عصبی فریاد کشید.
"یاااااا... تمومش کن هیونگ..."و هر دو بهم زل زدن.
جین با اخم غلیظ و چشمهای براقش نگاهش کرد.و بعد از چند لحظه جین با دیدن منحنی گوشهی لبهای یونگی، خندید.
و دوباره بهش سقلمه زد و فحش داد.
"عوضی..."یونگی اینبار واقعا خندید. هر چند توی قلبش هنوز درد سنگینی رو حس میکرد.
و بعد بلافاصله گفت.
"باشه هیونگ همه چیز رو برات میگم.
کلمه به کلمهاش رو....
ولی قبلش میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟"جین سر تکون داد.
"هر چی که بخوای..."یونگی با منمن گفت.
"میشه؟...میشه به...هوسوک زنگ بزنی و حال جیمین رو بپرسی؟...
میترسم هنوز آروم نشده باشه..."جین از جاش بلند شد و پشت لباسش رو تکوند و بعد گوشی رو از جیبش درآورد.
و با هوسوک تماس گرفت. و بعد از چند بوق بالاخره صدای برادرش رو شنیده شد.
"بله هیونگ؟"
جین کمی از یونگی فاصله گرفت و پرسید.
"هوسوکا؟ کجایی؟حال بچه چطوره؟ "
YOU ARE READING
Thank U
Fanfictionیونگی رازی رو پیش خودش نگهداشته که به قیمت از دست دادن عشقش تموم شده... حالا بعد از شش سال نمیدونه چیزی رو که عشقش رو براش فدا کرده ارزشش رو داشته؟؟!!! اسم: متشکرم کاپل: سپ . نامجین . ژانر: فلاف، رمنس، اسمات، امگاورس با چاشنی گریه و خنده نویسنده:...